مهدی بخشی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت شصت و یکم ۰۰۰داد زدم ناصر ُ و دوئیدم ، یا حضرت عباس ، یا قمر بنی هاشم ، یا امام زمان(عج) ؟ بچه ها با صدای انفجار اومده بودن بیرون ، دیدم ناصر با بدن عربن عربا و تیکه تیکه شده افتاده رو زمین حفره کوچیک بغلش نشون میداد که خمپاره خورده درست بغل پاش به بالای بدن نگاه کردم دیدم سر نداره ، سرش رو فرشته ها برده بودن به آسمون ، خودم رو انداختم روی ناصر ، همه جمع شده بودن ُ و عین بارون بهار گریه می کردن ، آقا قلعه قوند از ما می خواست که آروم گریه کنیم تا موقعیت مَقَر حفظ بشه بچه ها تیکه های بدن رو از اطراف جمع کردن ولی هیچ وقت سری پیدا نشد ، سر رو بردن به آسمون ، سری رو که اون همه ما رو شاد کرده بود ُ و خندونده بود ، جمشید از شددت گریه ُ و فشار غش کرد ، بیسیم زدیم واسه آمبولانس ، گفتن فعلا" هیچ ماشینی حق تردد نداره اون منطقه ایزوله شده ممکنه اگه ماشین بیاد باعث لو رفتن عملیات بشه ، وقتی آقای قلعه قوند اصرار کرد ، پشت بیسیم گفتند : که بعد تاریک شدن هوا می تونید با برانکارد بیارینش عقب ، البته باید مراقب تک تیر اندازهای دشمن باشید مخصوصا" مراقب جاسوسای منافق که خودشون رو مثل ما درست کردن ، آقا قلعه قوند گفت حسن جان ؟ به ریسکش نمی اَرزه ، ممکنه دوباره آسیبی به بچه ها برسه بهتره شهید رو فعلا" یه جایی پنهان کنیم ، بعد از حمله انتقالش بدیم عقب ، گفتم باشه ، جمشید خیلی بد حال بود ، به حاج آقا گفتم بهتره جمشید رو بفرستید پیش من و محمد تا مراقب باشیم ، و برای گروه احمد یه نیرو درخواست کنی ، حاج آقا قلعه قوند بیسیم زد به حاج آقا کریمی و و درخواست نیرو کرد ، حاج آقا کریمی جواب داد فعلا" مقدور نیست ، ولی اگر راهی پیدا کردم تا چند ساعت دیگه یه نیرو واستون به صورت موتور خاموش می فرستم فعلا" باید خودتون یه جوری کار رو ادامه بدید ، حاج آقا قلعه قوند با مشورت با من تصمیم گرفت خودش با احمد ُ و علی همکاری کنه ، حالا شدیم دو تا گروه سه نفره ، من و محمد ُ و جمشید ، رو پی ام پی و حاج آقا قلعه قوند ُ و احمد ُ و علی روی قبضه ثابت ولی خوب کار یه کمی سخت شد چون محمد همزمان باید کار بیسیم و دیده بانی رو انجام میداد و گوله ها رو هدایت می کرد ، یک ساعتی از اَذان مغرب گذشته بود تاریکی محض بود سعی کردیم چراغ خاموش آخرین نماز جماعت رو به امامت آقای قلعه قوند بخونیم ، تُو سایه بون جلوی سنگر نماز جماعت می خوندیم که حواسمون به اطراف هم باشه ، یاد نماز خُوف امام حسین(ع) تُو ظهر عاشورا افتادم ، تُو دلم گفتم قُربونت برم آقا جوون ، چی کشیدی تُو لحظات سخت ، کاش ما هم اونجا بودیم ُ و کمکت می کردیم ، به خودم گفتم من اَگه ظهر عاشورا تُو کربلا بودم دوست داشتم جای اون کسی باشم که با صورت ُ و چشماش تیر های دشمن رو می گرفت تا به امام نخوره ، آقا قلعه قوند سلام نماز مغرب رو که داد بلافاصله نماز عشاء رو شروع کرد علی و احمد و محمد صف اول جا شده بودند و چون جا واسه ایستادن نبود من پشت سرشون صف دوم تنهایی وایساده بودم ، نماز دوم شروع شد آقا سوره حمد و کوثر رو سریع خوند تا خواست بره به رکوع دیدم یکی از پشت سرم بلند داد می زنه (یا الله ، یا الله ، اِن الله مع الصابرین) بنده خدا از صدای بلند یه هو شوکه شده بود نمی دونست بره رکوع یا بلند شِه وایسه ، یه دفع جمشید انگار که صدای ناصر رو شنیده باشه وسط نماز در حال رکوع رفتن داد زد ، زهر مار ، چرا انقدر بلند داد می زنی ناصر چند بار بگم صدای بلند ماله درازگوشه ، تا اسم دراز گوش رو آورد احمد که کنارش بود ، پوکی ِ ترکید شروع کرد به خندیدن ، علی هم دنبال اون ، من دیدم یکی هم قواره ناصر تُو تاربکی کنار من ایستاد ُ و بلند تکبیر گفت ُ و نمازش رو شروع کرد هم از حرفای جمشید خنده ام گرفته بود هم از کار این ناصر جدید عصبانی شده بودم ، آقا قلعه قوند نماز رو ادامه داد و تبدیلش کرد به نماز دو رکعتی ُ و زود سلام داد احمد ُ و جمشید که نمازشون باطل شده بود من ُ و محمدم نمازمون رو سلام دادیم ُ و همه برگشتیم به تازه وارد نگاه کردیم بنده خدا شوکه شده بود ، انگار یه سیبی که از وسط دو نیمه کرده باشن ، شبیه ناصر ولی قد بلندتر و چهار شونه تر ، تُو تاریکی یه نگاهی به صورتش انداختم ، نیمی روشن نیمی تاریک ، صورتش واسم خیلی آشنا اومد ، یه هو علی داد زد مِهدی تویی ، تو ، تو ۰۰۰ مهدی بخشی نیستی ؟ علی حافظه خیلی خوبی داشت کافی بود به یه چیزی یا شکل ُ و نقشه ایی یه بار نگاه کنه دیگه یادش نمی رفت ولی ناراحتی چمشش باعث شده بود زیاد تحویلش نگیرن ، یه هو احمد علی رو هول داد کنار ُ و گفت بزار ببینم ، بعد چونش رو خاروند ُ و گفت نه این مهدی بخشی نیست ، من قشنگ یادمه مهدی چشای ور قولوبیده داشت ، دماغش عین دماغ فیل بود ، گوشاش عین آینه بغلای مینی بوس زده بود بیرون۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی