معاونت حوزه مقاومت۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت شصت و دوم ۰۰۰گوشاش عین آینه بغلای مینی بوس زده بود بیرون ، یه خال بالای لَبش داشت ، یه هو علی اشاره کرد به خال ِ بالای لب تازه وارد ُ و پرسید همین خال نبود ، احمد یه نگاه انداخت ُ و گفت آره انگاری فکر کنم خال بالای لبش همین بود مثل خال حضرت یوسف بعد گفت(هر کِه دارد خال لَب ، آن نشانه کعبه است) یه هو تاره وارد بلند گفت سلام ، خوب شد مادرم این تعریفای احمد ُ و نشنید وگرنه من به دنیا نمی آورد و بزرگ نمی کرد بیچاره از زائیدن من ناامید میشد ، بعد رو کرد به آقا قلعه قوند ُ و گفت : حاج آقا شما بگید ، این چشم های شهلا و الماس نشون ورقولومیده اس ؟ آخه این دماغ تراش خورده ُ و ناودونی عین دماغ فیله ؟ با دو دستش دو تا گوشش رو گرفت ُ و گفت : بابا این گوشای خوشگل دختر کُش کجاش شبیه آینه مینی بوسه ، بعد یه حالت گریه به خودش گرفت ُ و گفت : اصلا" من با شما قهرم ، همین الان برمی گردم پیشه حاج آقا کریمی ُ و بهش می گم اینا ، با نوک انگشتش ما رو نشون داد و اَخماشو کرد تُو هم ُ و گفت این حضرات دوماد خوشگل تو رو نپسندیدن ُ و به حجله دومادی راه ندادن بعد شروع کرد به گریه کردن ، وای هممون خشکمون زده بود ، یه هو محمد گفت : تُو رو خدا ببخشید ما قصدمون ناراحت کردن شما نبود یه هو تازه وارد هِر و هِر زد زیر خنده ُ و گفت چاکر داداشا ، من مهدی بخشی یم ، بچه ها بهم میگن مهدی سیاه ، بچه لب خط راه آهنه تهران اهوازم ، حوالی میدون جلیلی و فلاح و سجاد جنوبی و وصفنار ، چاکرتون ابتدایی رو تُو مدرسه بابا سر خیابون آذربایجان ، راهنمایی رو تُو مدرسه فروزان شماره یک که حالا نمی دونم اسمش چیه و دبیرستان رو تُو دبیرستان چکستان بابا دَم مغازه خوندم ، دیپلم رو از چکستان بابام ، لیسانس رو از اُردنگستان عموم ، و دکترامو از دانشگاه نازنین جبهه زیر نظر ُ و استادی شهداء گرفتم ، حالا اومدم به عنوان داماد واسه خواستگاری از دختر زیبای شما دوشیزه محترمه مستطاب عِلیه ، جنت مکان ، خُلد آشیان ، عزت زمان ، مهتاب نشان ، دوشیزه زیبا خمپارک ، حاج آقا قلعه قوند (قبلتو) بنده رو به دامادی خود مفتخر می نمائید ، وای تُو اون تاریک شب از خنده دلمون رو گرفته بودیم ، انگار ناصر دوباره زنده شده بود ُ و به شکل مهدی بخشی برگشته بود ، گفتم : مهدی این واقعا" خودتی ؟ من حَسنَم ، حسن عبدی ، حریف کشتی ُ و جنگ تُو ، یه هو ظُل زد تُو چشام ، صورتم رو خوب برانداز کرد ، یه هو عین تلفنی که دوزاری کج توُش گیر کرده باشه یه چند تا ضربه مثل اصغر ترقه تُو سریال مراد برقی زد تُو سرش ُ و گفت حسن عبدی تویی ، خودتی ، الهی قربونت برم ، تو کجا ُ و اینجا کجا ، خیلی یادت می کنم ، اون عکسی رو که تُو کلاس پنجم با خانم کریمپور گرفتیم ُ و هنوز دارم ، یه هو جمشید برگشت ُ و گفت پس ما هم غاغیم دیگه ، بابا منم جمشید آقایی ، اینم احمد رشیدیه ، اینم علی شاهرخی اینم ۰۰۰ اشاره کرد به محمد ُ و گفت اینم ناصر قدیمی و زد زیر گریه ، عین بارون بهار اَشک می ریخت ، مهدی گفت : حاج آقا کریمی به من گفت که یکی از بچه هاتون شهید شده ، تسلیت می گم ، جاش خالی نباشه ، خدا صبرتون بده ، می دونم من نمی تونم جای اون رو واستون پر کنم ، ولی سعی می کنم رفیق خوبی براتون باشم ، اگر چه بد شروع کردمو ترسوندمتون ، باید صبر می کردم نمازتون تموم شه ولی خواستم از فیوضات نماز جماعت عقب نمونم که باعث شدم نمازتون رو بشکنید ، خیلی عذر می خام بعد گفت مثل اینکه دسته گل به آب دادم ، جمشید همینطور که گریه می کرد گفت : نه داداش ، ما دسته گل به آب دادیم قدر دسته گلمون رو نفهمیدیم ، فرشته ها دسته گلمون رو بردن به آسمون ، همه زدیم زیر گریه ، یه هو صدای بیسیم دراومد(حسن حسن ، کریم) حسن جان بگوشی ؟ ، یه هو صحنه واسم عوض شد دیدم تُو دفتر حاج آقا دلبری نشستم ، حاج آقا داد می زنه مش قربون از تُو ابدارخونه گوشی رو بردار ، بگوشی ؟ تلفن تو رو می خاد ، یه هو آقا افکاری زد رو شونم ُ و گفت : آره آقای عبدی داشتم می گفتم ، آقای باصری امروز به من گفت ، که آقای دکتر فروزنده دوست فرمانده حوزه دویست و بیست و هشت ناحیه بسیج دنبال یه معاون فرهنگی واسه حوزه بسیج می گرده و من شما رو که سابقه کارهای فرهنگی داری رو به ایشون معرفی کردم ، گفتم آقای افکاری چه خوب این عالیه و شما هم آدم با استعدادی هستی و می تونی معاون فرهنگی خوبی واسه حوزه باشی که بیست ، بیست پنج تا مسجد زیر نظرشه و کار سنگین فرهنگی انجام میده ، خیلی عالیه ، آقای افکاری گفت : ولی یه چیزی نگرانم کرده گفتم چی ؟ ادامه داد : آقای باصری گفت که آقای دکتر از همکلاسی های دور دبیرستانش و حسابی تعریف من رو واسش کرده جوری که قراره آقای دکتراز خجالت من در بیاد ، من نفهمیدم منظور آقای باصری چی بود ؟ ولی احساس کردم غیر مستقیم تهدیدم کرد ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی واتساپ جوانترین