مین والمری۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و سوم ۰۰۰ابوتراب گفت : مهرداد می خاد با اسم خرس بزرگ آبی به دوستانش بگه که کنار آب های دریاچه ماهی گِیر افتاده اون می خاد یه جوری به دوستاش گّرا بده ، که ما اینطرف فعال هستیم ، هممون از تعجب خشکمون زده بود ، اصلا" به این موضوع فکر نکرده بودیم که منافقین هم واسه خودشون رَمزهایی دارن و اطلاعات شون رو با این رَمزها منتقل می کنن ، پرسیدم ابو تراب از کجا فهمیدی که مهرداد داره با رَمز اطلاعات میده ، خندید ُ و گفت : خوب یه استعداد خدا دادیه ، گفتم نه بدون شوخی بگو از کجا متوجه شدی ، گفت یادت رفته که من از بچه گی با مهرداد بزرگ شدم و جیک ُ و پوکش رو می دونم ، مهرداد از بچه گی سعی می کرد تُو بازی ها ما رو سر کار بزاره و جِرزنی کنه ، جوری شده بود که دیگه همه بچه های محل می دونستن و همیشه مراقبش بودن که گولش رو نخورن ، بهش می گفتن : خالی بند ، عین چوپان دروغ گو دروغ می گفت ُ و بچه ها رو سر کار میذاشت ُ و بعد شروع می کرد به مسخره کردن و خندیدن وقتی گفت من رو خرس بزرگ آبی معرفی کن من همون نیش خند شیطنت آمیز رو تُو چهرش دیدم ، نیش خندی که باعث می شد گوشه چپ لب پائینش بلرزه و او رو لو بده ، خدایا ؟ کیف کردم عجب دقتی داشت ابوتراب ، حقا که حقش بود که یه اطلاعاتی بَلده تُو شلمچه باشه و یه افتخار واسه ما بسیجی ها ، محمد ظل زده بود به ابوتراب ، خندیدم گفتم : محمد جان ما رو باش که فکر می کردیم یه نُخبه ایم ، حالا می فهم که من ُ و تو باید جلوی برادر ابوتراب لُنگ بندازیم ، همه خندیدن ُو محمد شروع کرد به تماس با بیسیم ، (حسن حسن ، خاتم) ، بیسیم شروع کرد به خش خش کردن ، ابوتراب گفت : آقا محمد بیسیمت داره شنود میشه بیشتر دقت کن ، حاج آقا قلعه قوند گفت : خُوب محمد برو رو موج دوم ، محمد فوری موج بیسیم رو عوض کرد ولی صدای همون پارازیت و خش خش دوباره اومد ، حاج آقا قلعه قوند قرآن جیببیش رو درآورد ، من فکر کردم می خاد استخاره کنه یا داره توسل به قرآن می کنه ولی دیدم از روی قرآن یه چیزی رو تُو کاغذ نوشت ُ و داد به محمد ، محمد کاغذ رو خوند ُ و گذاشت تُو دهنشو شروع کرد به جویدن کاغذ بعد واسه باره سوم موج بیسیم رو عوض کرد ُ و گفت (حسن حسن ، خاتم) ، بیسیم از اون ور جواب داد (خاتم خاتم ، حسن) حسن جان به گوشم ، چی شده که بجای درب از پنجره وارد شدی ؟ محمد گفت : خاتم جان ؟ یه پرنده لاشخور رِنجر امریکایی نامه بر افتاده تُو حوض ما بد جوری خیس شده ، نامه هاشم خیسه ولی میشه خشکش کرد باید زود بیاید ُ و ببریدش تا جوهر نامه هاش محو نشده ، خاتم جواب داد خُوب بگو بلده بیاره ، محمد گفت : خاتم جان بلده هنوز پاش تُو قصه اول گِیره ، هر وقت آزاد شد خودش بر می گرده ، خاتم گفت : باشه ساعت صفر منتظر باشید تا آب از بِرکه جاری بشه ، پرسیدم محمد تو متوجه شدی چی گفت ؟ ابوتراب خندید ُ و گفت آره حسن جان ، منظور قرارگاه خاتم این بود که ساعت دوازده نیمه شب از راه دهنه کانال دو نفر می یان تا مهرداد رو ببرن ، پرسیدم همه این حرفا تُو این چند تا کلمه رَمز بود ؟ گفت : خُوب آره ، گفتم چه جوری ؟ گفت خُوب باید آموزش ببینی ، همونطور که قرارگاه گفته بود نیمه شب دوتا از نیروهای اطلاعات و عملیات اومدن ُ و مهرداد نفره رو بردن ، بیرون سنگر تُو تاریکی سر سجاده نشسته بودم ُ و داشتم با خودم فکر می کردم به احمد به ناصر و به شهادتش به خودم گفتم برم سُراغ ابوتراب شاید بتونم ازش خبر خوشی بشنوم ، یه هو یه دستی نشست روی شونم برگشتم دیدم حاج آقا قلعه قوند داره با محبت خواصی به من نگاه می کنه ، گفتم آقا ببخشید متوجه شما نشدم گفت نه تُو ببخش که من مزاحم خلوتت با خدا شدم ، گفتم آقا ؟ کار داشتید می گفتید من بیام خدمتتون ، گفت نه میخواستم تنهایی با تو صحبت کنم ، گفتم بفرمائید گوش می کنم ، آقا قلعه قوند گفت : راستش رو بخای برادر ابوتراب با من صحبت کرد ، رُوش نمی شد که خودش این خبر رو به تو بده ، از من خواست تا من با تو صحبت کنم ، گفتم آقا در رابطه با احمده ، خودم از تفره رفتن ابوتراب یه حدس هایی زدم ولی به خاطر بچه ها به رُوم نیاوردم ، آقا قلعه قوند گفت : برادر ابوتراب احمد رو پیدا کرده ، گفتم : یا قمر بنی هاشم(ع) احمد شهید شده آقا گفت : اروم صحبت کن ، ابوتراب می گفت که با دوربین خوب نگاه کرده دیده که احمد تُو میدون مین افتاده روی سیم خاردارها و انفجار مین والمری باعث شده بعثی ها متوجه او بشن و به طرفش شلیک کنن ، بَدنش رو سوراخ سوراخ کردن ، ولی هنوز حالت ایستاده داره ، آقا اشکش جاری شد و ادامه داد (حقا که نخل ها ایستاده میمیرن ) شروع کردم به گریه کردن ، آقا من رو بغل کرد ُ و گفت : حسن جان باید این موضوع رو از بچه ها پنهان کنیم مخصوصا" از جمشید که حال ُ روز خوبی نداره بهتره به بچه ها بگیم که احمد اسیر شده ، تا بعد از عملیات ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی