پنهان کاری۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت نود و هفتم ۰۰۰ محمد باید بیسیمچی باشه و اتیش رو هدایت کُنه اون نمی تونه همزمان چند تا کار انجام بده یعنی کار سختیه ، محمد گفت : حسن جان ؟ اَگه راه دیگه ایی نباشه من این کار رو انجام میدم ، دو ساعت بعد صدای بیسیم دراومد (کریم کریم ، حسن ؟) حسن جان بگوشی ؟ محمد جواب داد کریم جان بگوشم ، بگو ، کریم گفت : حسن جان ؟ فعلا " اون کفتر ِ شما رو که بالِش زخمی شده بود رو واستون می فرستیم تا نامه رسونتون باشه شما می تونید از کفتر نامه رسون خودتون به عنوان آشپز استفاده کنید ، حاج آقا قلعه قوند گفت : محمد جان ؟ بگو باشه قبوله به شرط اینکه قول بدید کفتر دومیه رو هم هر چی زودتر بفرستید ، گفتم : حاج آقا مهدی بخشی دستش تیر خورده ، نمی تونه تُو کار یَدی و بَدنی به ما کمک کنه ولی همنطور که کریم گفت می تونه کار بیسیمچی و هدایت آتیش رو جای محمد انجام بده و به جاش محمد کنار ما تُو پی ام پی به ما کمک کنه ، حاج آقا قلعه قوند گفت : باشه فکر خوبیه ، آخرای شب بود که مهدی بخشی اومد یه دشتش بسته بود و خیلی غمناک به نظر می رسید ، دوئیدم جلو ، بغلش کردم پیشونیش رو بوسیدم ُ و آروم تُو گوشش گفتم : من ُو آقای قلعه قوند به بچه ها گفتیم که احمد اسیر شده ، تُو هم همین رو بگو و نگو که شهید شده چون ممکنه بچه ها با شنیدن این خبر روحیه شون رو ببازن مخصوصا " جمشید که روحیه لطیفی داره ُ و تحملش بعد شهادت ناصر خیلی ضعیف شده و ممکنه با شنیدن خبر شهادت احمد کم بیاره ُ و از پا بیفته ، مهدی بخشی گفت : باشه همین کار رو می کنم ، علی از دور داد زد : حسن چرا بغل کردن شما انقدر طول کشید ؟ چی دارید به هم میگید ، مهدی زودی پرید تُو حرف علی گفت : علی سلام خیلی دلم برات تنگ شده بود ، یعنی واسه همتون ، مهدی بخشی تک تک بچه ها رو بغل کرد ُ ‌و با همه احوال پرسی کرد ، یه هو جمشید پرسید ، مهدی چه اتفاقی افتاد که احمد اسیر شد ، مهدی بخشی دستپاچه شد ُ و گفت : هیچی نیمه شب راه رو گم کردیم رفتیم تُو میدون مین دشمن ، احمد میون سیم خاردارها گِیر افتاد و اسیر شد من موفق شدم که فرار کنم موقع فرار عراقیا مُنور زدن و من رو به رگبار بستن ُ و من خودم رو انداختم تُو یه چاله ولی دستم تیر خورد تا صبح طول کشید تا خودم رو برسونم به مَقر و اطلاعات رو تحویل بِدم ، علی پرسید : مهدی ؟ تا آخرین لحظه اونجا موندی و اسیر شدن احمد رو دیدی ؟ مهدی بخشی یه نگاهی به من انداخت ُ و با اشاره گفت چی بگم ، با چشمک بهش فهموندم که یه جوری حرف رو جمع کنه ، مهدی سرش رو انداخت پائین و واسه اینکه دروغ نگه گفت : من چون تیر خورده بودم حالم خوش نبود ُ و یه لحظه از حال رفتم ، وقتی به حال اومدم فرار کردم و اصلا" به عقب نگاه نکردم ولی تقریبا" مطمئنم که چیزی رو سیم خاردارها نبود ، مهدی بخشی راست می گفت چون من از ابوتراب شنیدم که احمد بعد انفجار مین والمری خم شده و به حالت سجده افتاده رو زمین و دیده بان های عراقی بستنش به گلوله و بدنش رو سوراخ سوراخ کردن ، گریه ام گرفته بود و به سختی خودم رو نگه داشتم ، جمشید پرسید ، مهدی ؟ پس تو خودت اسیر شدن احمد رو ندیدی ؟ مهدی بخشی گفت : راستش رو بخاید دروغ چرا ؟ نه من اسیر شدن احمد رو ندیدم ، ولی وقتی برمی گشتم عقب صدای رگبار گوله رو شنیدم ، علی گفت : ان شاءالله که احمد زنده اس و سالم اسیر شده ُ و بزودی برمیگرده ، تُو دلم گفتم : کاش همینطوری بود کاش احمد زنده بود ُ و یه روزی برمی گشت کاش همه اینها خواب بود ُو همه بچه ها ناصر ، میثم و احمد الان اینجا پیشم بودن ولی واقعیت چیز دیگه ایی بود ُ و من به شددت نگران باقی بچه ها بودم ، جمشید بلند شد بره بیرون پاش خورد به دست مهدی بخشی ، مهدی از شددت درد یه دادی کشید ، جمشید دستپاچه مهدی رو بغل کرد ُ و بوسید ُ و گفت ببخشید حواسم نبود ، دست خودم نیست نمی دونم چرا فکر می کنم که احمد هم مثل ناصر رفته دیگه برنمی گرده ، علی پرید وسط حرف جمشید ُ و گفت : آره منم یه همچین احساسی دارم ، آقای قلعه قوند واسه اینکه موضوع بحث رو عوض کنه سریع گفت : راستی مهدی جان ؟ تیر به استخون دستت هم آسیب رسونده ؟ مهدی همونجور که دستش رو گرفته بود گفت : نه شُکر خدا به استخون دستم آسیب نرسیده و فقط گوله از عضله دستم رَد شده واسه همین عمل جراحی لارم نداشت اَگه به استخون خورده بود که باید عمل جراحی می شد و نمی ذاشتن من برگردم خط مقدم اما چون نیرو کم بود و من هم قبلا" بیسیمچی بودم اجازه دادن تا بیام پیش شما ، محمد گفت : خوبه خیلی خوش اومدی ، کمک زیادی می تونی به ما بکنی مخصوصا " به من ، چون اَگه تو بیسیم و آتیش خمپاره رو هدایت کنی من می تونم سر قبضه پی ام پی به حسن کمک کنم و این خودش کمی از مشکلات ما رو حل می کنه چون ممکنه ابوتراب که یه بَلَده ی حرفه ایه احضار بشه و بره ، من گفتم : آره محمد راست میگه پس ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی