انتقال پیکر شهید۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و پنجم ۰۰۰ یه هو یکی از بچه ها گفت : حاجی میشه موقع برگشتن واسه من یه جوراب ُ و یه زیر پوش بخری ؟ ما از خجالت آب شدیم ، طرف از روی سادگی برگشته به فرمانده لشگر میگه که واسش جوراب ُ و زیرپوش بخره ، جمشید پرسید خُوب حاجی چی گفت ؟ ابوتراب گفت : حاجی خندید ُ و گفت : باشه چَشم سایزت چنده ، اونم برگشت گفت : حاجی ایکس لارژم ، مهدی بخشی پرسید خوب آخرش چی شد ؟ جمشید گفت : فکر کنم برادر ابوتراب خرید نیم تنه رو سانسور کرد ، علی گفت نیم تنه چیه ؟ مهدی بخشی گفت : علی تو مَگه تا حالا استخر نرفتی خُوب به مایو میگن نیم تنه ، علی اومد تا بگه خُوب بگو شووو ، یه هو محمد پرید وسط حرف ُ و انگشتش رو گذاشت جلو دهنش ُ و گفت : هیس هیس ، ابوتراب گفت : جالب بدونید حاجی وقتی از اهواز برگشت واسش جوراب ُ و زیر پیرهن ُ و اون سومیه رو خریده بود پولش رو هم نگرفت گفت این هدیه منه واسه تُو ، گفتم من حسن عبدی خیلی دوست دارم حاج قاسم رو از نزدیک ببینم و اَگه بشه پیشش خدمت کنم ، ابوتراب گفت : ان شاءالله یه موقعیتی پیش بیاد که هممون از نزدیک کنارش باشیم ُ و به اسلام ُ و مملکتمون خدمت کنیم ، جمشید یه دفعه بغض کرد ُ و گفت : حسن حالا که عملیات فعلا" لغو شده پس میشه پیکر ناصر ببریم عقب ؟ گفتم : فکر کنم بشه ، بعد رو کردم به حاج آقا قلعه قوند ُ و پرسیدم آقا میشه دیگه ، نه ؟ آقا قلعه قوند گفت : ان شاءالله که بشه ، ابوتراب گفت : تا حالا که منطقه شما ورود ممنوع بوده خارجی ها چی میگن ؟ علی گفت : میگن ایزوله ، ابوتراب گفت : آهان اره منطقه شما ایزوله بوده پس باید از ستاد کسب تکلیف کنیم ، گفتم : حاج آقا اَگه اجازه بدید یه تماس با حاج آقا کریمی بگیریم ُ و بپرسیم ؟ حاجی گفت : اشکالی نداره محمد جان زحمتش رو بکش ، محمد بیسیم رو برداشت ، حاج آقا قلعه قوند گفت : محمد جان چون تماس اول رو با کانال یک گرفتی واسه اینکه عراقیا شُنود نکنن تماس دوم رو برو رو کانال بعدی ، ابوتراب گفت : حاجی راست میگه با کانال دوم ‌صحبت کن ، محمد سریع کانال بیسیم رو عوض کرد ُ و گفت : (کریم کریم ، حسن) ؟ کریم جان بگوشی ؟ کریم جواب داد آره عزیزم بگو ، محمد گفت : کریم جان حالا که مهمونی لغو شده میشه ما آشپز مریض مون رو بفرستیم خونه مامان بزرگ ، خیلی وقته بیهوش شده ، کریم گفت : می دونم تُو فکرش هستیم ولی هنوز راه ها بسته اس ، محمد گفت : آخه اینطور موندنش خوب نیست ، کریم گفت تنها راهش اینه که از راه میونبُر خودتون برسونیدش خونه ، تمام ، گفتم : ابوتراب چرا حاج کریم قطع کرد ؟ ابوتراب گفت : نمی دونم ، محمد گفت : ولی من میدونم چون صحبت ها تُو بیسیم باید کوتاه باشه وگرنه با دستگاه هایی که تازه اومده میشه منطقه استقرار بیسیم رو شناسای و گِرا گیری کرد ، واسه اینه که دشمن نتونه گِرای محل ما رو بگیره زمان صحبت باید به حداقل برسه ، علی گفت : واقعا" علم داره چه پیشرفتی میکنه ، جمشید در جوابش گفت : البته با پا گذاشتن روی خون بدبخت بیچاره های دنیا ، مهدی بخشی پرسید ولی حاجی گفت راه میونبُر ، منظورش چی بود من چند بار این مسیر چند کیلومتری تا مَقر رو رفتم ُ و اومدم راه میونبُری ندیدم ، ابوتراب گفت : خُوب نباید هم ببینی چون روی زمین نیست بلکه زیر زمینه ، علی پرسید زیر زمین مگه طولش چقدره ؟ ابوتراب گفت : هر چی راجبش کم بدونی همون قدر واست بهتره ، جمشید گفت : یعنی علی آقا اَگه اسیر بشی چون نمی دونی کمتر شکنجه میشی ، یه نگاه با اَخم به جمشید انداختم یه شونه بالا انداخت ُ و مثل ناصر گفت : خوب راست میگم دیگه چرا چپ چپ نگاه می کنی ، گفتم اینجا نباید ما روحیه کسی رو ضعیف کنیم باید به هم امید بدیم نه اینکه همدیگه رو ناامید کنیم بعدش گفتم : حاج آقا قلعه قوند اَگه شما اجازه بدی من ُ و برادر ابوتراب بدن شهید ناصر قدیمی رو از راه میونبُر برگردونیم عقب شبونه هم این کار رو کنیم‌ که خطرش کمتره ، یه هو مهدی بخشی گفت ، نه حسن تو نرو بزار من با ابوتراب برم چون من راه رو بهتر می شناسم و تا حالا چند بار این مسیر رو رفتم ، جمشید گفت نخیر تو نه ممکنه دوباره سر از میدون مین دربیاری ، مهدی بخشی سرش انداخت پائین ُ و گفت آره ببخشید تُو محاسباتم دچار اشتباه شدم اولا" هوا خیلی تاریک بود و نمی شد با قطب نما خوب کار کرد دوما" بعثی های نامرد انقدر منطقه رو با کاتیوشا کوبیدن که زمین صاف شده عین جیگر ذولیخا همه اش چاله چوله شده یه بار که یه مسیر ُ و میری بار دوم دیگه نمی شناسیش ، انگار یه جای دیگه اس ، همین باعث شد اون شب من و احمد راه رو گُم کنیم و بریم تُو میدون مین ، ابوتراب گفت : ببین جمشید جان من که بَلده این راه ها هستم و این زمین و خاک رو از کف دستم بهتر می شناسم گاهی اوقات راه رو تُو روز اشتباه می کنم و گُم می کنم چه برسه به شب ، دو تا چیز مسیر برای یه بلده ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی