کار عجیب میثم۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و سیزدهم ۰۰۰ نمی دونم چرا اهل مسجد چند روزیه انقدر سنگین با من برخورد می کنن و حتی ' بیشترشون جواب سلام من رو هم نمیدن آخه چه اتفاقی افتاده ؟ نمیدونم واقعا" نمی دونم میثم بدون اینکه به کسی دست بده حتی ' به حاج آقا دلبری ُ و سید ُ و آقای باصری یه سره اومد سراغ من و بلند و رساء طوری که همه مسجد بشنوند گفت بَه ، سلام برادر عبدی عزیز دلم حالت چطوره دست دراز کرد ُ و با من دست داد و من رو مجبور کرد از جام بلند شَم بطوری که همه مسجد ببینن ، من رو بغل کرد ُ و دیده بوسی کرد و درگوشم آروم گفت : تو هم به گرمی با من خوش ُ و بِش کن ، هاج ُ و واج مونده بودم که میثم واسه چی داره این کارهارو انجام میده ، همه مسجد داشتن ما رو نگاه می کردن بعضی ها درگوش هم پِچ پِچ می کردن ، میثم چند لحظه ایی همونطور من رو بغل کرده بود بعد من رو رها کرد ُ و رو کرد به حاج آقا دلبری ُ و بلند جوری که همه مسجد بشنون داد زد این برادر عبدی رو من بیش از چهل ساله می شناسم ، از زمان جنگ و قبل از این که بدست عراقیا اسیر بشم ، این برادر عبدی یکی از نیکان روزگاره و اَگه خودش اینجا نبود یه چیزایی اَزش واستون تعریف می کردم که اَشکتون دربیاد ولی چون میدونم از اینکه کسی ازش تعریف کنه خوشش نمی یاد این کار رو نمی کنم باشه واسه یه روزی که خودش حضور نداشته باشه ولی بزارید به یکیش اشاره کنم که می دونم همه شما ازش اطلاع دارید ، تعجب کردم میثم چی می خاد بگه ، میثم همونطور که ظُل زده بود تُو چشم حاج آقا دلبری سرش رو چرخوند ُ و خیلی جدی یه نگاهی به سید ُ و آقای باصری ُ و هیئت اُمناء و دار و دسته دکتر انداخت و بعد اشاره کرد یادتون می یاد وقتی حضرت امام خمینی رحلت کردن یه شعر ُ و سرودی از رادیو و تلویزیون پخش شد به اسم(جماران) و اَشک همه رو در آورد بعضی ها بلند گفتن آره یادمون ، میثم گفت : اون شعر سروده همین برادر عبدی ما بود ، می دونید بعضی از این شعرها که مداح ها اینجا براتون تُو روضه ها و جشن ها می خونن سروده همین برادر خوبمونه ، من از شددت تعجب داشتم شاخ در می آوردم یه نگاه به میثم کردم ُ و با چشم اشاره کردم این کارا چیه می کنی بس کن دارم خجالت می کشم ، ولی میثم باز یه نگاه جدی به برادر باصری کرد ُ و ادامه داد این برادر و خیلی از شماها از یادگارای جنگ و هشت سال دفاع مقدسین و نباید به یه سری بچه سُوسُول ِ پولدار که متعصفانه الان هم پول پیدا کردن هم قدرت ، اجازه بدید با قصه سازی ُ و شایعه ُ و دروغ شما رو پیش هم زیر سوال ببرن و بین شما تفرقه ایجاد کنن همه تون سال های سال منو می شناسید و می دونید میثم بی دلیل حرف نمی زنه بی دلیل از کسی تعریف نمی کنه بی دلیل پشت کسی درنمی یاد ، پس بدونید من به این برادر عبدی از چشمهام بیشتر اعتماد دارم ، میثم باز یه نگاه جدی به حاج آقا و سید ُ و آقای باصری انداخت ُ و ادامه داد ، الان که اینجا وایسادم می دونم چند نفری تُو این مسجد هستن که یه نقشه هایی واسه شما مُتدیّنین کشیدن و قصدشون اینکه که بین شما تفرقه بندازن ُ و از آب گِل آلود ماهی بگیرن ، می پرسید واسه چی ؟ منه میثم بهتون میگم ، چون داریم به انتخابات مجلس شورای اسلامی نزدیک میشیم و این آقایون چون دفعه قبل قدرتشون رو داخل مجلس از دست دادن با تمام قُوا وارد میدون شدن تا این دفعه هر طور شده با هر کَلکی هست بتونن از شماها واسه خودشون رای بگیرن و دوباره مثل زمان خاتمی رئیس جمهور سابق و موسوی و کروبی تُو فتنه هشتاد و هشت با قدرتی که پیدا می کنن اموال این مملکت رو به غارت ببرن و اون رو به دشمن بفروشن و تیشه به ریشه این دین ُ و این انقلاب بزنن ولی کور خوندن و تا ما و شما زنده هستیم این آرزو رو به گور خواهند بُرد ، میثم به اینجا که رسید یکی از بین جماعت که من نفهمیدم کِی بود داد زد سلامتی آقا میثم ُ و برادر عبدی ُ و رزمندگان اسلام صلوات ختم کُن همه مردم صلوات فرستادن ُ و میثم همونجا کنار من نشست و رو کرد به من ُ و خندید ، آروم گفتم : این چه کاری بود کردی ، خیلی من خجالت کشیدم اصلا" آمادگی شنیدن این حرف ها رو نداشتم ، یه نگاه زیر چشمی به حاج آقا دلبری و بقیه انداختم دیدم هنوز دارن هاج ُ و واج به ما نگاه می کنن ، سرم رو چرخوندم به سمت رفیق جناب دکتر همون آقای روزنامه نگار و سخن گوی حزب مشارکت دیدم عین لَبو قرمز شده ُ و داره چپ‌چپ ما رو نگاه میکنه ، یه هو آقای افکاری نشست کنار ما ُ و بلند گفت : ماشاءالله ، آفرین آقا میثم حقّا که شیر مادر حلال جُونت باشه همه این حرف هایی رو که زدی حرفهای ته دل من بود و خیلی دلم می خواست بزنم اما نمی شد ، آقای افکاری رو کرد به سمت منو گفت : دیدی برادر عبدی حق با من بود و من اشتباه نمی کردم ، یه گروهی که تعدادشون هم خیلی خیلی کمه دارن به صورت موتور خاموش انسجام مسجد رو به هم می ریزن تا به ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی