زَن ِ حسن ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و هجدهم ۰۰۰ آخر شب که به رختخواب رفتم همه اش به این فکر می کردم که آقای باصری چه نقشی تُو این ماجرا داره ؟ آیا بی خبره ؟ آیا اطلاع داره و با مشارکتی ها همکاری میکنه ؟ ممکنه آقای باصری حرفهای من رو وارونه بیان کرده باشه ؟ ممکنه نه کار ، کاره خود آقای تاجدار باشه و او از آقای باصری سوء استفاده کرده باشه از بس با خودم فکر کرده بودم سرم سنگین شده بود نمی دونم کِی خوابم بُرد یه هو دیدم یکی داره صدام میکنه ، حسن حسن ؟ بابا چقدر می خوابی همه اش یه شب بیدار موندی خوب شد نرفتی عملیات بُرون مرزی وگرنه یه هفته ایی می خوابیدی ببین بابا جان ابوتراب مثل تو یه شب نخوابیده بود با تو هم برگشته بنده خدا یه چُرتی زد ُ و بلند شد ولی جنابعالی هنوز خوابی ؟ گفتم : عیال جان عزیزم ، خانمم بزار بخوابم ، چرا غور می زنی ، بابا جان ؟ تُو همه اش انقدر می خوابی من بهت میگم چرا خوابیدی برو عزیزم ، برو بزار بخوابم مردم زن دارن ما هم زن داریم ، آی بخُشکی شانس که من از زن هم شانس نیاوردم ، یه هو دیدم یکی یه لَقد محکم به من زد ُ و گفت : چشمم روشن حالا دیگه من شدم زن جنابعالی از شددت درد چشمم رو باز کردم ُ و گفتم : آخه زن این چه کاریه می کنی بجای اینکه بیای من رو نوازشم کنی ُ و با ناز بیدارم کنی چرا لگد می زنی ؟ تا چشمم رو باز کردم دیدم تُو سنگرم ُ و جمشید کنارم وایساده ُ و بقیه هِر ُ و هِر دارن می خندن تا بیدار شدم جمشید یه لگد دیگه بهم زد ُ و گفت : چشمم روشن حسن آقا حالا دیگه من شدم زن شما ؟ حالا دیگه باید بیام بغلت کنم ُ و با عشوه بیدارت کنم ؟ ببینم می خای یه چایی غم پهلو هم برات بیارم که جمیله توش برقصه ؟ وای از تعجب ُ و خجالت داشتم آب می شدم ، همه وایساده بودن ُ و داشتن می خندیدن حتی ابوتراب ُ و حاج آقا قلعه قوند ، شوکه شدم ُ و مِن مِن کردم ُ و گفتم به خدا من زن داشتم دوتا پسر داشتم دوتا عروس داشتم چند تا نوه داشتم ُ و تُو محله بریانک زندگی می کردم ، همین الان هم تُو خونمون بودم ، چه جوری اومدم اینجا ؟ یه هو مهدی بخشی یه ریسه ِ خنده رفت ُو گفت بیا جمشید خان ، میون ما چند نفر بچه های وصفنار یه کمی این حسن عبدی سالم بود اونم دیوونه شد ، یه دفعه علی شاهرخی برگشت گفت : آره وای ، اونم چه دیوونه ایی طِفلکی زده سیم آخر فکر کنم دیوونه خونه های تهرون قبولش نکن ، حسن ما تُو هیفده سالگی هم زن داره هم دوتا پسر داره هم دوتا عروس داره هم چندتا نوه داره ، بعد رو کرد به حاج آقا قلعه قوند گفت : آقا بیچاره شدیم فکر کنم که باید دست ُ و پای حسن رو ببندیم تا به خودش و ما آسیب نزنه بعد علی ُ و مهدی با هم زدن زیر خنده یه دفعه جمشید با عصبانیت گفت : زهر مار به چی می خندین ؟ من شدم زن حسن آقا ُ و حتما" دوتا پسر هم براش زائیدم و درد زایمان رو من کشیدم شما دارید می خندید ، وای حرف های جمشید یه جَوی رو بوجود آورد که همه مون از خنده روده بُر شدیم و از شدت خنده دلامون درد گرفته بود قضیه انقدر خوشمزه شد که خود ِ جمشید هم با اون عصبانیتش زد زیر خنده ، آقا قلعه قوند زودی صدقه گذاشت ُ و صلوات فرستاد ، ابوتراب همونطور که می خندید گفت : کاش زودتر از اینا با شما آشنا شده بودم من خیلی دوست داشتم رفقای شاد ُ و بشاشی داشته باشم ، یه هو جمشید بُغض کرد ُ و گفت ، برادر ابوتراب دیر رسیدی استاد خنده ما شهید شد اَگه تو ناصر رو دیده بودی یه دل نه بلکه صد دل عاشقش می شدی ، یه دفعه علی خندید ُ و گفت آره مثل حسن که عاشق جمشید شده ُ و فکر می کنه که زنشه ، باز همه زدن زیر خنده ، جمشید یه نگاهی به علی کرد ُ و گفت : هُناق بگیری علی حالا تو پا گذاشتی جای پای ناصر ؟ میون خنده ها یه دفعه یادم افتاد که من ُ و ابوتراب همین شب گذشته بدن پاک ناصر رو تحویل دادیم ُ و برگشتیم ، چشمم قرمز شد یاد ِ احمد ُ و اون بدن سوراخ سوراخ شدش رو سیم های خاردارها افتادم ُ و شروع کردم بلند بلند گریه کردن اصلا " نمی تونستم خودم رو کنترل کنم همه دورم نشتن و با ناراحتی به من نگاه می کردن ، جمشید گریه اش گرفت بعدش علی زد زیر گریه ، مهدی خیلی خودش رو کنترل می کرد ُ و محمد به من نزدیک شد ُ و من رو بغل کرد ُ و گفت : حسن جان ؟ آروم باش یه روز دوباره هممون یه جا جمع میشیم مثل قبل ، با گریه گفتم : محمد جان من اصلا طاقت ندارم ، اَگه زنده بمونم اَگه شهید نشَم چه خاکی به سرم بریزم ؟ چطوری دوری بچه ها رو طاقت بیارم ، یه هو علی گفت : بچه ها ؟ کدوم بچه ها ؟ مَگه ما چند نفر ُ و از دست دادیم ؟ و یه نگاهی به جمشید کرد ُ و پرسید : جمشید جان ما چند نفر ُ و از دست دادیم ؟ جمشید گفت : خُوب یک نفر رو اونم ناصره ، محمد سعی کرد باز قاف من رو جمع کنه تا بچه ها چیزی نفهمن زودی گفت : جمشید چرا یک نفر ؟ بلکه دو نفر خُوب ما میثم رو هم از دست دادیم ، علی گفت : نه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی