خانم کریم پور۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و یکم ۰۰۰ مهدی بخشی رو هولش دادم کنار ولی خودم خوردم زمین ُ و دست راستم از مُچ دَر رفت ُ و آسیب دید ، اون شب از ترس بابام تُو خُونه هیچی نگفتم و نتونستم مشق های شَبم رو بنویسم و چون شاگرد اول کلاس بودم خانم کریم پور چیزی نگفت ُ و دعوام نکرد ، روز دوم هم درد دستم رو پنهان کردم و قرار شد اون شب علی مشق های شب من رو بنویسه فرداش خانم کریم پور وقتی داشت مشق ها رو خط می زد متوجه تفاوت دست خط ها شد ولی یه نگاه عمیق به من انداخت ُ و چیزی نگفت ، روز سوم مشق های شَبَبم رو بیچاره ناصر نوشت ، خانم کریم پور دست خط خرچنگ قورباغه ناصر خوب می شناخت واسه همین موقع خط زدن مشق ها یه نگاهی به من انداخت عمدا" دفترچه رو از رو میز انداخت رو زمین و به من گفت : با دست راست اون رو از روی زمین بردارم جمشید واسه اینکه من لُو نرم زودی دولا شد ُ و دفتر رو از رو زمین برداشت ُ و گذاشت رو میز ، خانم کریم پور خندید ُ و به جمشید گفت : ممنون دوست خوبه مرد جنگ آقای عبدی و دوباره دفتر مشق من رو انداخت رو زمین ُو گفت عبدی با دست راست از رو زمین بردار ، من دولا شدم تا دفتر مشق رو بردارم احمد بیچاره دوئید ُ و دفترچه برداشت ُ و گذاشت رو میز جلوی خانم کریم پور ، خانم یه نگاهی به من انداخت ُ و خندید گفت : ماشاءالله فرمانده ، چقدر طرفداری داری ُ و واسه بار سوم دفترچه مشق من رو انداخت رو زمین ُ و گفت با دست راستت بردار باز دولا شدم بردارم که جمشید زد زیر گریه ُ و گفت : خانم تُو رو خدا عبدی رو تنبیه نکنید اون واسه خاطر ما آسیب دیده گریه جمشید من رو هم به گریه انداخت بعد من ناصر زد زیر گریه ُ و بعد اون احمد و علی و بقیه بچه ها خانم از تعجب شاخ درآورده بود هم خنده اش گرفته بود هم نمی دونست گه با گریه بچه چیکار کنه یه دفعه آقای طاهری درب کلاس ُ زد ُ و گفت : سرکار خانم کریم پور تُو رو خدا بچه ها رو به خاطر من ببخشید پشت سر آقای طاهری یه دفعه آقای تقوا مدیر مدرسه سرک کشید گفت : خانم کریم پور ؟ گقتیم به بچه سخت بگیر ، نه انقدر شما که همه بچه ها رو تنبیه کردید همه دارن گریه میکنن ، خلاصه بیچاره خانم کریم پور هم عصبانی شده بود و هم متعجب ، درب کلاس ُ و بست ُ و رو به من کرد ُ و گفت : فرمانده نمی دونستم انقدر طرفدار داری بعد به من گفت دست راستت رو بیار بالا ، دستم رو آوردم بالا ، وقتی وَرَم دستم رو دید رو کرد به مهدی بخشی ُ و گفت : برو بابارضا رو صدا کن بیاد اینجا ، بابا رضا یه پیرمرد شصت هفتاد ساله ، سریدار مدرسه مون بود ، مدرسه ما خیلی کوچیک بود داخل یه کوچه چهارمتری سر خیابون آذربایجان تُو محله وصفنار ، بابا رضا دو تا اطاق خونش رو به مدرسه اجاره داده بود که کلاسهای پنجم تُو اون درس می خوندن ، بابا رضا اومد وقتی مُچ دست من رو دید گفت بچه با خودت چیکار کردی صبر کن تا بیام ، رفت ُ و وقتی برگشت یه لَگن ِ کوچیک که تُوش مقداری آب گرم بود به اضافه یه تخم مرغ و کمی پارچه آورد ، لَگن رو گذاشت روی میز ِ خانم کریم پور و جلوی چشم بچه ها شروع کرد مُچ دست من رو داخل آب گرم ماساچ دادن یه دفعه دست من رو کشید و یه چیزی داخل مُچ‌ دستم صدا کرد یه درد شدیدی گرفت ُ و بعد دردش کُلا" افتاد ، بابا رضا زرده تخم مرغ رو مالید رو مُچ دستم ُ و اون رو با دستمال بست ، دستم رو آروم تکون دادم دیدم دیگه درد نداره یه چشمک به بچه زدم ، همه خندیدن یه هو خانم کریم پور گفت : هان چی شد گریه ها تبدیل شد به خنده ، بابا رضا گفت : خانم معلم ؟ یه چند روز این آقا پسر نباید با این دستش مشق بنویسه ، خانم کریم پور گفت : بابا جان غصه نخور این حضرت آقا چند روزه که مشق نمی نویسه ، از خجالت سرم رو انداختم پائین ، یه هو ناصر زیر زبونی گفت : بله ما مشق هاشو نوشتیم ، با اینکه ناصر آروم گفت خانم کریم پور شنید ُ و گفت : بله آقای ناصر ِ قدیمی ؟ رفاقت اینارَم داره ، وقتی حسن عبدی به شما ریاضی یاد میده شما هم یه جایی باید جبران کنید دیگه ، خندم گرفته بود ُ و از طرفی هم خیالم راحت شده بود فقط نگرانیم از پارچه ایی بود که به دستم بسته شده بود ، احمد گفت ؟ حسن وقتی مدرسه تعطیل شد خواستیم بریم خونه پارچه رو باز کن ُ و همین جا دستت رو بشور ، مراقبتش کن و شب موقع خواب دوباره ببند ، علی گفت : فکر خوبیه فقط باید مراقب باشی اولا" دستت چایی نخوره دوم هیچ کس متوجه نشه مخصوصا" بابات حالا اَگه مامانت فهمید عیبی نداره ، خلاصه اون شب با نقشه دسته جمعی بچه ها به خیر گذشت ُ و بعد چند روز دستم خوب شد از اون به بعد خانم کریم پور اسم من رو گذاشته بود فرمانده و چون مُبصر کلاس هم بودم همیشه نصفی از ورقه های امتحان کلاسی رو میداد تا من تصحیح کنم ، یه هو جمشید داد زد : آره ، آره ، آره محمد؟ یادم رفت بهت بگم ، یه نگاه به محمد کردم ُ و خندیدم یعنی اینکه نقشه مون۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی