شلوار خیس۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و دوم ۰۰۰ یه نگاهی به محمد کردم ُ و خندیدم یعنی و بهش فهموندم که انگار نقشه مون گرفت و جمشید ماجرای شهید شدن احمد رو فراموش کرد ، یه چشمک به محمد ُ و علی زدم و بهشون فهموندم که به خاطراتی که جمشید تعریف می کنه آب ُ و تاب بدید تا کُلا" قضیه احمد رو فراموش کنه ، تا علی اومد حرف بزنه محمد گفت : علی ؟ تو تعریف نکن بزار جمشید تعریف کنه آخه جمشید خیلی خوشمزه تعریف می کنه ، علی زیر زبونی غُر زد و جمشید شروع کرد با آب ُ و تاب تعریف کردن ، من تُو دلم خوشحال شدم که فعلا" تونستیم با کُلی کبری' و صُغری' کردن فکر جمشید ُ و از شهادت ناصر ُ و احمد منحرف کنیم ، جمشید یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : محمد ؟ یه بار امتحان تاریخ جغرافی داشتیم ، تاریخ جغرافی هم درس خیلی سختی بود ُ و من و ناصر و احمد ُ و بیشتر بچه ها از امتحان تاریخ جغرافی می ترسیدیم ، خانم کریم پور امتحان رو گرفت و اکثر ما هم امتحان رو خراب کرده بودیم ُ و هی خدا ، خدا می کردیم که خانم کریم پور ورقه ما رو بده حسن تصحیح کنه ، خانم بهمون مشق کلاسی گفت تا بنویسیم و مشغول بشیم تا خودش وقت کنه ُ و بتونه ورقه ها رو تصحیح کنه مثل همیشه نصف ورقه ها رو داد به حسن ، من ُ و ناصر هی خدا ، خدا می کردیم که ورقه ما بیفته دست حسن تا شاید حسن با یه کمی دستکاری بتونه جلوی نمره تک آوردن ما رو بگیره واسه همین از حسن پرسیدم که ورقه ما افتاده زیر دست تو یا نه بیچاره حسن چند بار ورقه ها رو گشت ُ و گفت : نه ورقه شما دست خود ِ خانم کریم پوره ، من ُ و ناصر گریه مون گرفته بود ورقه همه بچه های تیم فوتبال کوچه بربری دست حسن بود به جزء برگه من و ناصر ، خیلی می ترسیدیم یه هو ناصر گفت : جمشید یه فکری کردم ، گفتم : فکرت چیه ؟ گفت من می رم بیرون و یکی از بچه ها رو می فرستم تا بیاد بِگه که خانم کریم پور ؟ آقای تقوا مدیر مدرسه کارتون داره ، خانم کریم پور که از کلاس رفت بیرون تُو برو زود برگه امتحانی من ُ و خودت رو بردار و بزار تو برگه های حسن ، گفتم : ناصر من می ترسم ، گفت : ترس نداره ، گفتم : ناصر من میرم بیرون و تُو برگه ها رو بردار ُ و بده به حسن ، با کلی غُر غر ، بلاخره ناصر قبول کرد ، گفتم : خانم ، اجازه خانم ؟ من برم دستشویی ، خانم کریم پور یه نگاهی به من انداخت ُ و گفت : نه باشه زنگ تفریح ، یه هو ناصر از جاش بلند شد ُ و گفت : اجازه خانم ؟ تا زنگ تفریح خیلی مونده ، خانم خنده اش گرفت ُ و پرسید ؟ چرا جای جمشید آقایی تو حرف می زنی ، مَگه تو هم دستشویی داری ، من هول کردم ُ و گفتم خانم اجازه ؟ ناصر بعد من میره دستشویی ، خانم کریم پور خندید ُ و گفت : یعنی شما شیطونا واسه مستراح رفتن مسابقه گذاشتید ، باز چه نقشه ایی تُو سرتونه ، جمشید ؟ بیا برو ُ و زود بیا ، یه هو ناصر دستش رو گرفت به شلوارش ُ و گفت : اجازه ، خانم اجازه مال ِ ما داره میریزه ُ و دوئید بیرون ، ناصر یه جوری جلوی شلوارش رو با دست محکم گرفته بود که ما هممون فکر کردیم ناصر واقعا" دستشویی داره ، شاید هم استرس باعث شده بود رادیاتورش جوش بیاره ، یه چند دقیقه که گذشت یه بچه کلاس دومی درب کلاس رو زد ُ و گفت که اجازه خانم این پسره گفته من بیام به شما بگم که آقای مدیر با شما کار داره ، خانم کریم پور پرسید کدوم پسره ؟ بچه ‌کلاس دومی گفت : اینها اینجا وایساده ، خانم کریم پور از درب کلاس رفت بیرون تا ببینه این پسره که دانش آموز کلاس دومی میگه کیه ، من دوئیدَم تا ورقه امتحانی خودم ُ و ناصر بردارم ولی از ترس پاهام می لرزید ، یه هو علی پرید وسط حرف جمشید گفت : راستش رو بخای محمد جان ؟ جمشید از استرس ُ و ترس شلوارش رو خیس کرد ، بچه های کلاس زدن زیر خنده حسن از خنده بچه ها ناراحت شد ُ و یه چش غوره به بچه ها رفت یه هو کلاس ساکت شد جمشید به همون صورت وایساده بود بیچاره احمد جمشید هول داد کنار ُ و دوئید ُ و ورقه امتحانی جمشید ُ و ناصر ُ و از بین ورقه ها درآورد ُ و پرتش کرد طرف حسن ، موقع درآوردن ورقه های خانم کریم پور ، ورقه ها از روی میز ریخت زمین همون لحظه خانم کریم پور در حالی که گوش ناصر ُ و گرفته بود وارد کلاس شد ُ و بلند گفت : پدر سوخته حالا دیگه من رو سر کار می زاری یه هو دید حسن دولا شده ُ و داره ورقه ها رو از رو زمین جمع می کنه ، خانم پرسید : هان عبدی چی شده ؟ تو چرا زانو زدی ُ و نشستی رو زمین ؟ حسن دستپاچه شد ُ و گفت : اجازه خانم باد ورقه های شما رو ریخت رو زمین ، خانم کریم پور گوش ناصر رو رها کرد ُو به طعنه گفت : حسن عبدی ؟ جناب فرمانده چقدر می خای هوای این دوستاتو داشته باشی ؟ خوب می گفتی خودم ورقه هاشون رو بهت میدادم ، مثل اینکه خانم کریم پور همه چی رو فهمیده بود ، ما اولش فکر کردیم ناصر نقشه رو لُو داده ولی بعدش متوجه شدیم که ناصر بیچاره ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی