عَجوزه ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و هشتم ۰۰۰ ببین این چند وقته تُو منطقه ما دختر خانمی یا زن میان سالی خودکُشی نکرده ؟ آقای باصری گفت : تماس لازم نیست چون من خودم اطلاع دارم دو هفته پیش یه دختر پونزده ساله خودسُوزی کرد ُ و خودش رو زنده زنده آتیش زد ، بچه های نیروی انتظامی گزارش دادن همراه بدن سوختش دوتا پلاک فلزی پیدا شده یکیش یه صلیب شکسته ِ دومی مدال سر یه خرگوش ، سید یه آهی کشید ُ و گفت : خودشه خود ِ عفریته اشه ، فقط اون که می تونه با جادو جَنبلش کاری کنه که یه دختر تُو بهترین سِن ُ و سال ُ و دوران شادابی دست به خودکُشی بزنه بعد کاغذهای پیدا شده رو داد به حاج آقا دلبری ، حاج آقا یه نگاهی به برگه های جادو انداخت ُ و پرسید ، سید اینارو چه کسی پیدا کرده ؟ آقای باصری پیش دستی کرد ُ و به جای سید جواب داد ، حاج آقا ؟ آقای عبدی موقع تمیز ُ و مرتب کردن قفسه ها اینارو پیدا کرده ، سید ادامه داد حاج آقا ؟ فقط این برگه ها نیست بلکه این کتاب قرآن هم هست که زیر بعضی آیاتش با ماژیک فسفری علامت گذاری شده ، حاج آقا دلبری تازه متوجه حضور من شده بود با تعجب گفت : اِ ِ سلام آقای عبدی متوجه حضور شما نشدم ، شما کِی اومدی ، گفتم : سلام حاج آقا من قبل از ورود شما اینجا بودم و وقتی شما وارد اطاق شدی سلام کردم ولی شما متوجه حضور من نشدی ، حاج آقا دلبری عُذر خواهی کرد ُ و گفت : بله باید پیش از این بیشتر دقت می کردم و وجود امثال شما رزمنده های قدیمی رو تُو مسجد غنیمت میشمردم ، اشتباه کردم یعنی هممون اشتباه کردیم که شما یادگاران جنگ رو دست کم گرفتیم و بعضی جاها کنار گذاشتیم ، ما به وصیت حضرت امام خمینی ُ و به شفارش های حضرت آقا مقام معظم رهبری امام خامنه ایی عمل نکردیم نتیجه اش شد اینکه حالا گروهای شیطان پرست ُ و بهایی و بابیه ُ و انواع ُ و اقسام گروهای شیطانی ُ و دشمن خدا دارن بین جوونامون مانور میدن و اونهارو از دین ُ و کشور ُ و نظام جدا می کنن تا نُخبه هامون فرار کنن ُ و فاسد بشن ُ و خودکشی جسمی یا روحی کنن ، سید با نگرانی پرسید ، حاج آقا حالا چیکار کنیم ؟ حاج آقا گفت : به جزء ما چهار نفر کس دیگه ایی هم از موضوع برگشتن عفریته خبر داره یا نه ، آقای باصری گفت : فعلا" نه فقط ما چهار نفر خبر داریم ، حاج آقا گفت پس ما چهار نفر باید در سکوت و به صورت موتور خاموش تمام سوراخ سُمبه های مسجد رو بگردیم حتی ' دَرز دیوارها و اطراف مسجد رو ، مخصوصا " شبستون و حسینیه خانم ها رو ، چند روز پیش خانم افشانه به من خبر داد که یکی از خواهرهای بسیجی که گویا یه نسبتی هم با آقای عبدی داره ، خانم غریبه ایی رو دیده که بین دختر خانم های مسجد یه برگه هایی رو پخش می کرده که در اون برگه ها از دخترها دعوت شده بوده که در اکادمی آموزش یوگا و حرکات موزون مجانی ثبت نام و شرکت کنن ، خانم افشانه می گفت : اون خانم غریبه تا متوجه نگاه این خواهر بسیجی شده سریع مسجد رو ترک کرده ، خانم افشانه هم همه اون فُرم ها رو جمع کرد ُ و آورد پیش من ، من هم اونهارو تحویل برادر سلمان فارسی دادم تا پیگیری کنه ، سید با تعجب پرسید مَگه برادر سلمان از سوریه برگشته ؟ آقای دلبری گفت : آره یه مدت بعد از ماموریت سوریه رفته بود شهر صنعا در یمن ، هفته پیش برگشت و به من تلفن زد من هم قضیه رو واسش تعریف کردم و عکس فرم هارو از طریق تلفن همراه واسش فرستادم تا پیگیری کنه قراره بهمون خبر بده ، سید یه نگاهی به من کرد ُ و گفت : آقای عبدی این برادر سلمان هم مثل من ُ و شما از یادگارهای جنگه و هنوز هم که هنوزه تُو سپاه قدس داره فعالیت می کنه و یه مدتی هم کنار سردار شهید سلیمانی تُو عراق ُ و سوریه ُ و لبنان بوده ، حالا هم که سر از یمن درآورده ، اَگه شما ببینیش عاشقش می شی ، کُپ ِ خودته ُ و خیلی رفتارش به شما شبیه ِ ، یه هو آقای باصری پرید وسط حرف سید ُ و گفت : حاج آقا ؟ روز جمعه بهترین وقت واسه پاکسازی مسجد از این جادو جَنبل هاست ، به خانم افشانه ُ و چندتا از خواهراها هم میگیم که موتور خاموش بیان و درب مسجد رو می بندیم ُ و حسابی پاکسازیش می کنیم مخصوصا" قسمت خواهران رو ، حاج آقا دلبری گفت : فکر خوبیه و البته من امروز باید به سلمان زنگ بزنم و ازش بخام تا با یکی دوتا از بچه های اطلاعات بیان اینجا تا یه جلسه خصوصی با هم داشته باشیم ، من فکر نمی کردم که قضیه این کاغذها انقدر جدی باشه ولی مشخص بود که من از یه سری از اتفاقات گذشته مسجد بی اطلاع هستم ُ و قبلا " مسائلی بوده که حل نشده ، موقع برگشتن به خونه سید پرسید : آقای عبدی از لوطی صالح ُ و بی بی خبری داری ؟ گفتم : نه چطور مگه ده روزی هست که ندیدمشون ، سید گفت : مثل اینکه حال لوطی دیشب به هم خورده و اورژانس منتقلش کرده بیمارستان ، با تعجب و استرس پرسیدم بیمارستان ؟ کدوم بیمارستان ؟ واسه چی ؟ ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی