حساب بانکی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و نهم ۰۰۰ سید گفت مثل اینکه به خاطر ناراحتی قلبی منتقلش کردن بیمارستان لقمان ِ حوالی میدون قزوین ، گفتم پس بگو چرا امروز از مملی خبری نبود ، تا رسیدم خونه بلافاصله زنگ زدم به میثم و قضیه رو جویا شدم ، میثم گفت : آره درسته من آلان بیمارستانم ، لوطی صالح یه سکته رو رَد کرده ، ولی فعلا" حالش خوبه اَگه بیمارستان اجازه بده شاید من امشب پیشش بمونم ، پرسیدم حال بی بی چطوره ؟ میثم گفت : حال بی بی خوبه ولی حال مملی چندان تعریفی نداره ، پرسیدم چرا ؟ میثم گفت : مملی همه اش گریه می کنه و حاضر نیست با بی بی برگرده خونه میگه : می خام همراه دایی محمد پیش بابا بزرگ بمونم ، این حرف میثم من رو نگران کرد نکنه محمد اومده باباش رو ببره و این موضوع رو مملی فهمیده و واسه همینه که حاضر نیست بیمارستان رو ترک کنه ، گفتم میثم ؟ می خای من بیام بیمارستان تا شاید بتونم مملی رو به یه بهونه ایی برگردونم ، میثم کمی سکوت کرد ُ و گفت : فکر خوبیه مخصوصا" اَگه با موتور بیای ، گفتم چطور مَگه ؟ میثم کفت : مملی موتور ُ و دوچرخه رو خیلی دوست داره ممکنه اَگه موتور تو رو ببینه راضی بشه واسه موتور سواری هم که شده برگرده ، خندیدم ُ و گفتم : خوبه باز این موتور قراضه ما فقیر فقرا به یه دردی خورد ، میثم پرسید چرا ؟ گفتم آخه شما بچه پولدارا با اون ماشیناتون نمی زارید هیچ حوری نصیب ما فقیر فقرا بشه همه فرشته های خدا ترک ماشینای خوشگل شما نشستن که نور بالا می زنید همه جانباز ُ و شهید زنده اید هم رزمنده اید هم خادم خانواده شهدائید هم خیریه دارید ، قضیه طاووس ُ و کلاغه ، خدا تا شما طاووس های خوشگل رو داره به ما جوجه کلاغ ها چه نیازی داره ، میثم خندید ُ و گفت حاج حسن آقا چوب کاریمون نکن همه اینایی رو که گفتی من حاضرم با اَشک های مظلومانه نماز نیمه شب شما سربازای گُمنام امام زمان(عج) عوض کنم ببین داداش ما رو میشناسن بهمون احترام ُ و عزت میزارن و کلی بفرمائید خرج مون میکنن و همیشه جامون بالای مجلسه یعنی حساب بانکی ما پیش خدا حساب روز شماره و خدا هر روز خیرات رو به حسابمون می ریزه و داریم مقدار زیادی از اون رو تُو دنیا خرج می کنیم مثل حضرت سلیمان که دنیا رو با تمام لذت هاش داشت ُ و البته پیغمبر پاک خدا هم بود ُ و پیش خدا عزت ُ و احترام داشت و گفته سلیمان به خاطر همین عزت دنیا آخرین پیغمبره که وارد بهشت میشه قضیه ما مثل قضیه حضرت سلیمانه ولی شماها که سرباز گمنام آقا هستید مثل چوب دو سر سوخته می مونید زندگی سختی دارید و حساب بانکی شما پیش خدا دراز مدته یعنی خدا همه رو واستون پس انداز کرده واسه اون ور خط مثل مادرتون حضرت زهرا(س) هجده بهار و مدت کمی زندگی کرد و اون هم همه اش درد بود ُ و سختی ُ و غم ، نه تا بهار خونه پدر بود ُ و شریک ُ و غصه خور دردها ُ و مظلومیت آقا رسول الله(ص) که خودش فرموده هیچ پیغمبری به اندازه من اذیت نشد ، نُه تا بهار خونه همسرش حضرت علی(ع) که اول مظلوم عالمه هم کتک خورد ، هم بی احترامی دید ، هم کتک خوردن و اسیر شدن همسرش رو دید و هم بچه اش رو تُو راه خدا از دست داد و بعد هم اونطور مظلومانه شهید شد ، سود حساب بانکی شما سربازای گمنام امام زمان(عج) مثل مادرمون حضرت زهرا(س) همه اش ذخیره شده واسه اونور خط ، حالا به نظر تو کدوم بهتره ، حساب بانکی بهشتی من که کوتاه مدته ُ و تو این دنیا دارم مقداری از خیرات اون رو واسه لذت ُ و راحتی خودم خرج می کنم یا حساب بانکی بهشتی دراز مدت شما که نَود و نُه درصد اون رو ذخیره کردید واسه آخرت ُ و انور خط ، تحلیل زیبای میثم پشت تلفن من رو به گریه انداخت ، میثم گفت داداش تو رو خدا دلت شکست من و زن ُ و این دو تا بچه رو که تُو شکمش داره دعا کن ، میشه یه خواهشی کنم ، با حالت گریه پشت تلفن گفتم بگو میثم جان ، میثم گفت : تُو خونه چفیه اضافی داری ؟ از این چفیه ها که نازک ُ و بسیج هدیه میده ، با حالت گریه گفتم : آره دارم ، گفت اشک هاتو با یکی از این چفیه ها پاک کن ُ و واسه من بیار ، تُو رو خدا نزار اَشکهات زمین بریزه ، گفتم میثم جان تُو رو خدا اذیتم نکن دلم خیلی از دنیا پُره ، از رفیقای شهیدم جا موندم ، از شما شهدای زنده دور افتادم ، نه جونی دارم که فدا کنم نه پولی دارم‌که خرج راه خدا کنم ، پیر شدم ، رفتم واسه اعزام به سوریه ثبت نام کنم گفتن برو پدر جان انقدر جَوون تُو نوبت خوابیده که به تو نمی رسه گفتم بابا جان ؟ من داخل سوریه به هیچ دردی هم که نخورم می تونم که خودم مثل رفقام بندازم روی چند تا مین و اونارو خنثی' کنم گفتن واسه همین کارم کلی بسیجی جوون تُو صف نشستن میثم پشت تلفن دلداریم داد ُ و گفت : حسن جان ، قربونت برم ، همین ها نشون میده تُو شهید زنده هستی من و تو ُ و امثال ما مثل پیک های زمان جنگنیم یه پیک در عین حال که تُو خط مقدم می جنگید ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی