خواهر اطلاعاتی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و چهل و دوم ۰۰۰ گفتم : خودم میام ولی فکر نمی کنم عیال بیاد ، میثم پرسید واسه چی ؟ مگه اونم سوخته ؟ گفتم نه اون خودش نسوخته ولی با حرف ها ُ و نیش زبونش دل منو طبق معمول سوزونده و باعث شد که هوای خونه ما همین چند لحظه پیش به شددت طوفانی بشه و اوضاع بهم بریزه ، میثم پشت تلفن گفت : آهان پس اینطور حالا طوفان تو بودی یا عیالت ، گفتم هیچ کدوم بلکه یه توده هواس گرم ُ و سوزان با یه توده هوای سرد ُ و یخی برخورد کرد و طوفان به پا شد ، میثم پرسید اونوقت جنابعالی توده هوای گرم بودی یا توده هوای سرد ، گفتم من همیشه توده هوای گرمم که امید زیادی به آینده دارم که شاید وضع بهتر بشه ولی این خانم همیشه نق می زنه ُ و همیشه ناامیده و دائما" من رو بخاطر نداریم و فقرم ُ و معلم بودنم مسخره میکنه ُ و دائم ثروت باد آورده داداش ُ و باباش رو به رُخ ِ من می کشه ، میثم‌ پشت تلفن گفت انگار وضع تواَم زیادخوب نیست باشه شب تُو مسجد می بینمت و با هم مفصل صحبت می کنیم ، غروب زودتر رفتم‌مسجد و موقع رفتن با عیال هم خداحافظی نکردم هنوز از دستش به شددت عصبانی بودم و همه اش نق ها ُ و توهین هاش تُو گوشم بود حتی جوری شده بود که سر نماز جماعت تمرکز نداشتم و اَگه نمازم نماز جماعت نبود ُ و نماز فرادی ' بود ده بار تا حالا نمازم باطل شده بود بعد نماز داشتم تعقیبات نماز رو می خوندم که دیدم میثم کنارم نشست و سلام داد ، گفتم سلام ُ و پرسیدم الان اومدی پس به نماز جماعت نرسیدی ؟ میثم جواب داد نه رسیدم و پشت سر تو تُو ردیف بعدی نمازم‌ رو به جماعت خوندم حالا اَگه نمازت تموم شده پاشو بریم دفتر حاج آقا دلبری که نماینده اطلاعات اومده و الانه که جلسه سروع بشه ، با میثم دوتایی وارد اطاق حاج آقا دلبری شدیم و سلام دادیم دیدم عیال ُ و خانم افشانه جلوتر از ما اومدن و نشستن ، عیال تا منو دید سلام داد و از جاش بلند شد تا بیاد طرف من با سر اشاره کردم همون جا بشین ، عیال همون جا کنار خانم افشانه نشست و منو میثم هم بخاطر اینکه جا نبود درست روی دوتا صندلی خالیه جلوی خانم افشانه ُ و عیال نشستیم بطوری که من درست چِش تُو چِش عیال شدم عیال یه نگاهی به من کرد و آروم لبخند زد احساس کردم که نوعی محبت با لبخندش همراهه ، نماینده اطلاعات سپاه تقریبا" نیم ساعت صحبت کرد و یه تاریخچه کامل از فرقه بهایی و این گروه خانم کِلاله جادو جَنبل نویس و یا همون کِل اعظم واسمون گفت ، و اینکه این خانم چند سال پیش فرار کرده بوده و گُم ُ و گور شده بوده و چند وقت پیش اتفاقی توسط یکی از خواهرهای همین مسجد جامع شناسایی شده و به اطلاعات سپاه معرفی شده پیش خودم گفتم : آفرین یعنی ما تُو نیروهای بسیج خواهران یه چنین زن های دقیق ُ و ماهری داریم که حواسشون به همه چی هست ، نماینده اطلاعات همراه خودش یه کادو قشنگ آورده بود حدس زدم که این کادو رو می خاد بده به همون خواهر بسیجی که تونسته این عفریته جادوگر رو شناسایی کنه ، نماینده اطلاعات گفت ، این خواهر بسیجی که رابطه خوبی با دختر خانم ها در داخل بسیج و مسجد داره خودش قبلا" معلم پرورشی مدارس تهران بوده و حالا بازنشسته شده ایشون از صحبت بعضی از دخترها متوجه میشه که یه خانمی که به مسجد رفت ُ و آمد هم داشته از بعضی دخترها دعوت میکنه تا برن خونه اش و وقت پذیرایی در منزل خودش با لباسهای خاص و شرایط خواستی از دخترها پذیرایی می کرده و به اونها پلاک و زنجیر هدیه می داده و لباس های آرم دار هدیه می داده این قضیه دو ماهی ادامه پیدا می کنه یه روز این خانم بسیجی تُو مسجد متوجه میشه یه خانمی جوانی وقت نماز یه تعدادی از دخترها رو دور خودش جمع میکنه به طوری که این گروه نه تنها نماز نمی خوندن بلکه موقع نماز جماعت بلند بلند می خندیدن و یه جوری نماز خوندن خانم های مُسن و دختر بچه های کوچیک رو مسخره می کردن ، این خواهر بسیجی موضوع رو با فرمانده قبلی بسیج خواهران مسجد درمیون میزاره و اون خواهر فرمانده قبلی عنوان میکنه که این دخترها که دور هم جمع شدن یه گروهیشون عُذر شرعی دارن و یه گروهشون هم نمازشون رو فُرادی ' تنهایی می خون چون از حاج آقا دلبری دلگیرن و اون رو قبول ندارن این قضیه باعث میشه که این خواهر بسیجی موضوع رو با خواهر افشانه و دوستای دیگه درمیون بزاره و اونها در سکوت و موتور خاموش قضیه رو دنبال کنن تا اینکه در یکی از روزها یکی دیگه از خواهرها متوجه میشه که بعضی از همین دختر خانم ها کاغذهایی رو با خودشوم میارن و در قسمت های مختلف مسجد پنهان می کند تا به عناوین مختلف این کاغذها به طور اتفاقی در اختیار بقیه قرار بگیره و مطالعه بشه ، یکی از این کاغذها توسط خواهر افشانه در اختیار همسرش برادر صاحب بصیر قرار میگره و ایشون این کاغذ رو در اختیار حاج آقا دلبری قرار میده و حاج دلبری هم اون رو به برادر میثم داده بود۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی