🍂 گاز خُرد کننده اعصاب حسن تقی زاده °°°°°°° همیشه با صدای بلندِ بلندگوی حسینیه و یا هر مجلس دیگری مشکل داشتم. چون صدای بلند اعصابم را بهم می‌ریزد. بارها هم به مسئولین صوت حسینیه تذکر داده‌ام که صدا را کم کنید. اما گوش شنوایی نبود. البته آنها هم تقصیر ندارند. چون جوانند و جنگ ندیده. شاید اصلاً نام گاز خورد کننده اعصاب به گوششان نخورده و یا اگر خورده نمی‌دانند که این گاز چه بلایی سر اعصاب رزمندگان آورده است. حالا صدای انفجارات توپ و خمپاره و کاتیوشا و بمب بماند. گاهی هم مداحان گِله می‌کنند که صدای کم بلندگو حنجره ما را خراب می‌کند. اما کاش می‌دانستند نوجوانی در اثر بمباران شیمیایی حجره‌اش سوخت و غرق تاول شد و در طول هفده سال جانبازی، بیش از صدبار حنجره‌اش در کشور اهدا کننده بمب شیمیایی به صدام، جراحی شد تا فقط بتواند کمی نفس بکشد. «شهید سیدجلال سعادت» کاش می‌دانستند که حتی صدای جیغ و فریاد کودکی هم اعصاب ما را بهم می‌ریزد. کاش می‌دانستند که گاهی اوقات حاضریم گرما را تحمل کنیم، اما صدای کولر را نشنویم تا اعصابمان راحت باشد. کاش می‌دانستند که حتی صدای موتورسیکلت توی کوچه، صدای جاروبرقی و بوق بلندِ ماشینی هم، ما را عصبی می‌کند. ایام محرم بود و منم دوست داشتم در مجلس امام حسین شرکت کنم. اما در حسینیه محل در فضای پنجاه شصت متری چند باند بزرگ قرار داده بودند. آنقدر صدا بلند و گوش خراش بود که فقط می‌توانستم سخنرانی را تحمل کنم. اما موقع روضه و مداحی آنقدر صدای بلندگو را بلند می‌کردند که فرار را بر قرار ترجیح می‌دادم. یک شب به مسئول صوت گفتم، لااقل دوتا از باندها را ببرید سمت خواهرا بگذارید. گفت آنجا هم باند گذاشتیم. چاره‌ای نبود. جز بخشیدن عطایش به لقایش. دیگر فقط سخنرانی را گوش می‌دادم و گاهی هم با صبر و تحمل بسیار روضه. برای مراسم تاسوعا و عاشورا به شهرستان رفتم تا در مجلس هیئت رزمندگان شرکت کنم. گفتم: بالاخره آنجا همه زخم دیده هستند و درد همدیگر را بهتر می‌دانند و شاید وضعیت اعصاب‌مان را در نظر دارند. اما وقتی مسئول صوت مجلس را دیدم که او هم جوانی است جنگ ندیده. گفتم ای داد و بیداد که اینجا هم آش همان است و کاسه همان کاسه. تا سخنرانی بود مشکلی نداشتم. اما وقتی سخنران میکروفون را دست مداح داد، اوضاع عوض شد و حدسم درست از آب درآمد. شد همان چیزی که انتظارش را داشتم. چراغ‌ها را خاموش کردند. اما انگار با هر چراغی که خاموش می‌شد درجه صدای بلندگو هم بالاتر می‌رفت. آنقدر صدا را بلند کردند که صدای مداح انگاری پتکی بود که بر مغزم کوبیده می‌شد. به جای آنکه دست بر پیشانی بگذارم و حالت غم بگیرم و اشکی بریزم، انگشت در گوش کرده بودم و دعا می‌کردم که مجلس زودتر تمام شود. مداح که از بلندی صدایش لذت می‌برد به اهل مجلس هم می‌گفت فریاد بزن تا صدات به کربلا برسه. من فلک‌زده هم باید تحمل می‌کردم. چون با برادرانم آمده بودم مجبور بودم بشینم تا مجلس تمام شود. و الا همان اول، مجلس را ترک می‌کردم. کاش کمی ملاحظه می‌کردند و می‌فهمیدند که با صدای کم هم می‌شود مداحی کرد و روضه خواند. کاش به جای فریاد کشیدن، به عمق مصیبت کربلا توجه می‌کردند. اما صد حیف که ..... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @shahidmostafamousavi