همه آنهایی که من و مهدی را می شناختند، می دانستند که مهدی برای من یک چیز دیگری است! معصومیت و نورانیت رو با هم داشت.
سال ۱۳۶۰ اولین باری بود که او را در پایگاه مالک اشتر در محل مزار حاج آقا نجفی قوچانی دیدم. متولد ۱۳۴۹ بود و آن موقع ۱۱ سال بیشتر نداشت! برادرش حمید تازه شهید شده بود و انگار می خواست جای برادر رفته را در پایگاه پر کند!
قدش به سر شانه های من هم نمی رسید! وقتی تفنگ «M1» را به دستش میدادم، سر جمع یه مقدار کمی بلندتر از اسلحه بود! اما روحش بزرگ بود!
اولین باری که پایش در خانهی ما باز شد، حاج خانم نگاهی به قد و بالایش کرد و با تعجب پرسید: «این بچه دیگه کیه؟» گفتم: «داداشم هست!» و از آن وقت به بعد صاحب یک داداش نازنین شدم!
وقتی از برادر شهیدش حرف می زد، چشم هایش پر اشک می شد. می گفت: «حمید، پیغمبر خانه ما بود!»
این اواخر همه خوراکش شده بود یک لیوان شیر! حالات دیگری با خدا پیدا کرده بود و معلوم بود که دیگر رفتنی است و رفت. بعد شهادتش، یکی از شب ها که خیلی دلتنگ حمید شده بودم، یک دفعه دیدم فضای حیاط خانهمان روشن شد! یک بلبل آمد روی درخت خانه نشست و شروع کرد به خواندن و من هم مات و حیران این فضا و اون صدا. دلم آرام گرفت، بلبل هم پرید و رفت!
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi