هدایت شده از Khosravi
🌹شهیدی که پس از۳۰سال بدنش سالم ماند و خون تازه از پیکرش جاری شد🌹 جناب سرهنگ قمری می گفت: ساعت نه صبح رفتیم برای نبش قبر بهنام محمدی.... بچه ها جمع شده بودن، از گردان اومده بودن، فرمانداری بود، شهرداری بود، استانداری بود، از لشگر آمده بودند، دعوتی زیاد بود... منتهیٰ ما رفتیم جلو من و حاج آقا کعبی... مادرش سمت راستم بود و پدرش رو به روی من ایستاده بود.. خاک را برداشتند رسید به نزدیک های سنگی که روی او گذاشته بودند.. من دست نگه داشتم.... گفتم: بیل را بگذار کنار.. گفت: چرا؟ گفتم: استخوان های این بچه خیلی ریز است، یک تکه از این سنگ بیفتد استخوان هایش می شکند؛ بگذار ما جسد او و استخوان هایش را اگر پودر نشده سالم برسانیم، بگذاریم توی ظرفی و ببریم مسجد دفن کنیم این زیباتره... بچه ها قبول کردند.... من داشتم با دست خاک را میزدم کنار که دست من را گرفتند، گفتند این همه آدم اینجا ایستاده اند... هجوم آوردند گفتم آقا شلوغش نکنید اینطور بدتر خاک میریزه روش.. گفتیم دوتا دوتا.. دوتا دوتا آمدند جلو خاک ها را رد کردند وسنگ را از رویش برداشتند... خب،او را هم کفن نکرده بودند و همین طوری گذاشته بودند... من تاچشمم به این شهید خورد از حال رفتم، مادرش غش کرد.. دقیقا مثل اینکه یک دقیقه پیش خوابیده بعد از سی ویک سال همانطور دست نخورده.... من اصلا از حال رفتم پدرش هم آن طرف افتاد... اصلا همه وحشت زده شده بودند.. خلاصه کمی به خودمان فشار آوردیم وخاک ها را با دست زدیم کنار، دست میزدی خون نمی آمد... دست میزدیم خون نیست... نگاه می کنیم خون دارد قطره قطره می آید!!!!!!! مادرش بیست وچهار ساعتی زیر سرم بود بیمارستان شرکت نفت آبادان... شهید را هم گذاشتند سردخانه.... مادرش آمد بیست وچهار ساعتی بچه را دربغلش خواباند، نمی گذاشت دفنش کنیم.... داد میزد: بچه ی من بوی گلاب میدهد.. چرا می خواهید زیر خاک بگذاریدش؟ مگر شما از بچه ی من سیرید؟؟!! بعد بیست وچهار ساعت اینقدر خواهش و تمنا کردیم او را قانع کردند که بچه را دفن کنند.... دفنش کردند، من رفتم، خانمم را هم باخودم بردم.. با هواپیما رفتیم وآمدیم.... رسیدیم کرج دایی اش زنگ زد و گفت: مادرش... مادرش چون سرحال نیست امروز هم رفته زیر سرم... خواستیم تشکر کنیم.... دیشب آمدم خانه مادرش می گفت راحت بخواب... پدرش به رحمت خدا رفت، همین سال گذشته رفتم، مادرش می گفت: جناب سرهنگ قمری کار اشتباهی من کردم...؟ گفتم:چه کار اشتباهی کردی؟ گفت:هرشب می آمد مرا ازخواب بیدار می کرد، مخصوصا موقع نماز.. حالا دیگر به خوابم نمی آید؛ هر۳ماه یک دفعه ۲ماه یک دفعه به خوابم می آید؛آن هم خوشحال است.... گفتم: شما ناراحتی او خوشحال است؟ گفت:خوشحالم او خوشحال است ، ناراحتم چرا هر شب نمی بینمش؟ ببینید عزیزان ما چنین افرادی را داشتیم ملت باید بدانند.... https://eitaa.com/shahidmostafamousavi