قصهی من و امام رضا ، قصهی خراب کردن و درست کردنه ...
هر دفعه قلبمو گرفتم تو دستم رفتم جلو ... گفتم آقا خرابش کردم دیگه نمی تونم با این قلب ادامه بدم .
به خیال خودم می گفتم نصف شبا امام رضا سرشون خلوت تره و اسم خودمو گدای نیمه شب گذاشته بودم .
شبا که تو حرم می موندم می رفتم صحن قدس ... اونجا اون قدری خلوت بود که چراغاش رو خاموش می کردن .
خلوتی صحن قدس خیلی خیلی دوست داشتنی بود .
یا سکوت عجیب صحن پیامبر اعظم ...!
اون شب خسته کوفته با چشای پر از خواب می نشستم ، راه میرفتم ، می خوابیدم ، گریه می کردم ، نگاه می کردم ، حرف میزدم ، یا اگه اوضاع قلبم خیلی بد بود یه سکوت عمیق داشتم و می دونستم هر جوری باشم امام رضا هوامو داره!
خب ... من هر دفعه با یه قلب داغون رفتم و با یه قلب سالم برگشتم ...
دوباره بعد یه مدت کم کم قلبمو داغون می کردم و دوباره بر می گشتم ...
یعنی حس می کنم تو بد ترین روزای زندگیم امام رضا بوده که مردهی منو زنده کرده .
یادمه اون موقع ها یه برنامه ای بود بعد اربعین مشهد میبردن...
ما هم که تلاشمونو کرده نکرده جامونده بودیم ، تنها دلخوشیمون این بود که بعد این جاموندن امام رضا دعوتمون می کنه و واقعا هم عجیب جور می شد و داغون می رفتیم و سالم بر می گشتیم .
عاقل می رفتیم و دیوانه بر می گشتیم .
مرده می رفتیم و زنده بر می گشتیم .
الان هم بعد اربعینه و جامونده ها برا ترمیم زخم قلبشون فقط به دریای پهناور رئوفی خودت نیاز دارن
یا به قول اون شعر دوست داشتنی :
اگه ندیدم کربلا رو خدا از من نگیر امام رضا رو
یه سری حرفا تو کلمات جا شدنی نیستن ...
حرف زیاده ولی خواستم بگم خدایا ممنونتم که بهمون امام رضا دادی (:
#سید