#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_هشتم 8⃣
🍂تو... تو... تو به جا می کنی از طرف من از این یارو عذرخواهی می کنی!!! تو فکر کردی کی هستی؟؟!! نمیدونستم چه حرفی بزنم که اوضاع بدتر نشود. مدام سعی کردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است؛ اگر من هم این طوری رفتار کنم و جوابش را بدهم به اندازه او شخصیتم را پایین می آورم.
🌿نفس عمیقی کشیدم چشم هایم را چند ثانیه بستم و گفتم:
_آرمین جان من ناراحتی تو رو درک می کنم اما تو نباید اونقدر تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه را کوچیک کنی! من دوستتم و به خاطر خودت اینا رو میگم.
🍂آرمین که از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود هیچ کدام از حرف هایم را نمی شنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر افتاده بود و حال بدی داشت.
🌿مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد آرامش کند. اما آرمین بدون توجه به حرفهای کاوه او را کنار می زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلند گفت:
🍂آرمین جان یکم آروم باش ما با هم دوستیم نیاز نیست عصبانی بشی ما میتونیم...
🌿هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای آنکه بتواند او را از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد، هلش داد. کاوه وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد خون جلوی چشم هایم را گرفته بود با خودم فکر میکردم محمد که سایه پدر بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین که پدرش مثلاً از قشر تحصیل کرده و با فرهنگ جامعه است تربیت شده. با دیدن وضعیت کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم را از دست دادم و بر خلاف میل باطنی ام جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh