♥️ 7⃣3⃣ 🍂مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دست خط محمد نبود برگه را بیرون آوردم و خواندم📄 معلوم بود که انتهای یک منطقه متن است 🌿...اما چون غباری در هوا معلق دریغ از فهم حقیقت بادهایی🍃 که ما را به این سو و آن سو می برد و نمی دانیم که هیچ چیز . پس اگر چنان است که دردها را تو می پسندی و زخم ها را تو می زنی بی شک خود التیام دهنده و مرهمی "الذین ءامنوا تطمئن قلوبهم بذکر الله الا بذکر الله تطمئن القلوب" که ایمان آورده اند و دل هایشان به یاد خدا آرامش می یابد آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. 🍂برگ را پایین آوردم احساس می کردم دست پخت است خواستم بقیه متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم دستم را به سمت کشور دراز کردم چند ثانیه مکث کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشور را بستم عذاب وجدان مانع شده بود محمد به من اعتماد کرده بود و من نباید از این اعتماد سوء استفاده می‌کردم اگر می‌دانست احساس من نسبت به خواهرش💕 چگونه است هرگز از من درخواست نمیکرد به خانه‌شان بروم 🌿آن برگه📄 را همراه بقیه کاغذها با خودم به خانه آوردم و چندین و چند بار جملاتش را خواندم "و نمی دانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست" این جمله انگار حرف دل من بود که در قلم فاطمه✍ جاری شده بود آنقدر جملاتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh