✫⇠
#اینک_شوڪران
✫⇠
#خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣6⃣
#قسمت_شصت
📖توی
#بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم🛋
_ارام باشید خانم، حال ایشان ....
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم
+به من
#دروغ نگو، هجده سال است دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود. هر روز درد میکشد💔 میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود. میدانم که
#ایوب_رفته است.
📖گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم: رفته؟🙁 دکتر سرش را پایین انداخت و
#سردخانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟"
📖امکان نداشت ایوب برای
#عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم😭 که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب💕 مو به تنم سیخ میشد. ایوب چه فکری درباره من میکرد؟ فکر میکرد از اهنم؟ فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم
#نبودنش هم برایم ساده است؟
📖چی فکر میکرد که ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت: حواست باشد بلند بلند گریه نکنی✘ سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت
#حجابت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم. کسی صدای انها را نشنود🔇 مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید.
📖زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد
#محمدحسین را میشنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمدحسین امد جلو صورت خیس من و زهرا را که دید.
🖋
#ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️
#زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh