🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 1⃣ #قسمت_اول 📍 با عجله از پله ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی
❣﷽❣ 📚 •← ... 2⃣ 📍کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش😋 عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت: ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم: _بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠 +هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!😜😃 _لال از دنیا بری!😕 📝شروع کردم به هم زدن آش، زیر لب گفتم: _خدایا امین رو به من برسون!😍🙏 امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم☺️🙈 عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم😊 عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد😌 عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈 📍مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه😊 با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود، با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت: _میشه منم هم بزنم؟😊 ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار، امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈 داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد، امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین، خنده م گرفت😄 با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.☺️ تند گفتم: _من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن، روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن! امین بلند شد، فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!😟 سرشو آورد بالا، نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم! 📝امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت، عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت: _آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!😌😉 قلبم وحشیانه می طپید💓 امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم: _واقعا امین گفت؟! 😳 +اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈 دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در🚪 رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،😄😄😁 با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت: _من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃 عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم: _خدانکنه! 😍🙈 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh