❣﷽❣
📚
#رمــان
•←
#من_با_تو ...
7⃣4⃣
#قسمت_چهل_وهفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:
_اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید، چنان بہ حمیدے زل زدہ بود شاخ درآوردم.☺️
با تعجب گفتم:
_وا!😟
سرش رو تڪون داد:
_والا!
رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ باشیطنت گفت:
_مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل 😄زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:
_منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم...
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت.😥📃📗📓
بهار با حرص گفت:😬
_عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم:
_بهار!😐
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!☹️😄
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار، سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم.😄
خوابم پریدہ بود!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده:
#لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh