📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من(۵۱) از حال رفتم ... مامانم ترسید بغلم کرد خاک بر سرم چی شدی فرزااانه😱 هی میزد به صورتمو اب میریخت فایده ای نداشت از هوش رفته بودم زنگ زد اورژانس اومد منو بردن بیمارستان زینب اینا که خبر دار شده بودن با دیدن من ناراحت شدن زینب به مامانم گفت خاله جوون غصه نخور امشب که نگهش میدارن چون شکه عصبی بهش وارد شده فردا که مرخصش کردن اگه اجازه بدی من پیشش بمونم باشه دخترم ...فقط زینب جان مراقبش باش ...اگه کاری داشتی خبرم کن چشم خاله . عباس ۳ساعت بعد از رفتنش به زینب زنگ زده بود بهش چندتا ادرس خانواده ی مدافع داد و ازش خواسته بود که حتما فرزانه رو به اونجا ببره بلکه از این طریق بتونه فرزانه رو با حقایقی اشنا کنه که ازش بی خبره ... اینجوری شاید غصه خوردنش کم بشه . از بیمارستان مرخص شدم زینب اومد پیشم خب فرزانه من قراره اینجا بمونم ... حالا از امروز به بعد برای اینکه حوصله دوتامونم سر نره یه برنامه های چیدم فرزانه ـ چه برنامه ای؟؟. زینب ـ حالا بهت میگم ... فردای اون روز اماده شدیمو رفتیم به ادرس یه خونه وارد خونه شدیم یه خانم جوانی بود تو سن ما یا شایدم یکی دو سال بزرگتر ... ازمون پذرایی کردو نشست یه بچه ۱/۵ساله هم داشت خیلی شیرین بود... عکس شوهرشم زده بود به دیوار ... پرسیدم شوهرتونه ؟؟. گفت بله ...عمرشونو دادن به شما... اخی خدا رحمتشون کنه چقدر دخترتون شبیه باباشه اره خیلی شبیهه... علت فوتشون چی بود ... اهی کشیدو گفت : دفاع از حرم ... یعنی مدافع بودن شوهرتون ؟؟؟ بله عزیزم مدافع بودن ۷ماهی میشه که شهید شدن دقیقا یه هفته بعد اعزامش 😔😔 زینب ـ زهرا خانم میشه از زندگیتون بگین و لحظه شهادت همسرتون و اینکه چه حالی داشتین .... شروع کرد به حرف زدن و من هم با دقت گوش میکردم ... برام جالب بود حرفاش... از خونه خارج شدیم زینب گفت میبینی فرزانه با این حال که سنش پایینه و یه بچه هم داره اما بیوه شده ... اما خیلی صبوره... فقط این نیست جاهای دیگه هم هست اگه بخوای اونجا هم سر بزنیم ... با اشتیاق قبول کردم ... به خیلی جاها سرزدیم و پای حرفه همه خانمای مدافع نشستم این دیدارها حسابی ارومم کرد خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم همشون تو حرفایی که میزدن یه وجه اشتراکی داشتن اونم حضرت زینب بود ... صبر زینبی رو الگوی زندگیشون قرار داده بودن ... تو خونه یاد خوابم افتادم برای زینب تعریفش کردم با گریه گفتم پس اون بانوی نورانی حضرت زینب بود😭 که تو خوابم اومده تا بهم کمک کنه درس صبرو شکیبایی بده 😭😭😭😭 واقعا بعد این دیدارها از این رو به اون رو شده بودم دیگه ناراحت نبودم بلکه حس غرور و افتخار داشتم که همسر یه مدافعم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh