❤️قسمت هفتاد و هشت❤️ . ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. 😔 ❤️قسمت هفتاد و نه❤️ . راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh