🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
🌻🌴🌹🌴
🌹🌴🌻
🌴
🌻
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۵
گمنام گمنام🕊
🍃ميخواستم همان جوری باشم كه او خواسته . قرص و محكم . سعی
ميكردم گريه و زاری راه نيندازم .
🍃 تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاك ميگذاشتند ، وقتی تلقين ميخواندند ، وقتی رويش خاك
ميريختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست كلفت ميكند . بچه های سپاه و لشكرش توی سر و صورت خود
ميزدند . نميدانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتی بود كه سينه ميزدند و نوحه
ميخواندند . بهت زده بودم . مدام با خود ميگفتم چرا نفهميدم كه شهيد ميشود .
خيلي ها گفتند " چرا گريه نميكند . چرا به سر و صورتش نميزند ؟"
🍃 مدتی در خانه ی آقا مهدی ماندم . بعد برگشتم پيش خانم همت و خانم باكری .
حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسی و چيزی نبودم . حادثه ای كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلی هوايم را داشتند.
🍃 آنها تجربه های خودشان را به من ميگفتند . صبر بعد از مدتی آمد ومن
آرام تر شدم .
🍃 مي نشستیم و از خاطرات شهدايمان حرف ميزديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داری به نظر ميرسيد . يادگاری های زندگی با او همين خاطرات ريز و درشتی است كه بعضی وقت ها يادم می آيد و آن مرجان بزرگی هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده . باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل ميخواند . صدای كميل خواندش را ميشنوم . باورتان
ميشود ؟
ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
پایان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh