❣﷽❣
📚
#رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠
#خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣2⃣
#قسمت_بیست_وهفتم
📖خیلی خوشش امد😍 گفت: قشنگ شدی، ولی
#نمی_ارزد شهلا. آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم😁 چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه
-کجا به سلامتی؟
+میروم منطقه
-بااین حال و روزت؟ اخه تو چه ب درده
#جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
+سر برانکارد رو که میتونم بگیرم
📖از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم💞 که ب چیز
#با_ارزشی تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. موقع ب دنیا امدن
#محمدحسین، اقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان.
📖محمدحسین که ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب❤️ ایوب برویم خارج،
#ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.
📖خرج عمل قلب خیلی زیاد بود. انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می اوردیم😔 اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد📝 بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد، ایوب قبول نکرد. گفت: وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم.
🖋
#ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️
#زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh