🍃از چیزی نمیترسیدم...
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی...🕊
🌱عاشق فرارسیدن بهار بودم، زمستان ما بسیار سخت بود.
و پلاستیکی که به آن
«بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کرامت، آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم.
مادرم با چارقَدِ خودش دور سرم را محکم میبست که به تعبیر خودش، باد توی گوشهایم نرود. از شدت سرما دائم در حال
دندان گریچ بودیم. مادرم زمستانها مقداری مائده خشکشده که مثل سنگ بود (
شلغم پختهشده خشکشده) به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول میکشید. مقداری شیشْت (
سنجد) و گندم برشته و مغز هم، بعضی وقتها میداد و بعضی وقتها نمیداد.
❄️عمدتأ زمستانها من و خواهر و برادرانم سيبو (
سیبزمینی) زیر آتش چال میکردیم، میپختیم و میخوردیم. به محضی که آسمان باز میشد، به سمت آفتاب میرفتیم و کنار خانه صمد که برِ آفتابی خوبی داشت، رو به آفتاب، خودمان را گرم میکردیم. کمکم که بزرگ شدم، زمستانها بازی ما برف بازی و
کاگوبازی بود. حسین جلالی از زردلو میآمد و با بچهها بازی میکرد. با بیرحمی، همه را میزد! برای فرار از زمستان و سردیِ شديد آن و سختی، ما در آرزوی فرارسیدن فصل بهار بودیم...
#روستازاده(۱)
#قهرمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh