آرامش🌿 با هم اعزام شدیم سوریه. ما را فرستادند منطقه «عبطین». شب بود که رسیدیم آنجا. باید برای اسکان می رفتیم توی یک مدرسه. همان اول کاری، دم در اون مدرسه ،جنازه ی یک داعشی خورد به چشممان. من که حسابی ترسیدم. با خودم گفتم :«این اولشه. خدا آخرشو بخیر کنه.» رفتم توی مدرسه. هنوز داشتم می ترسیدم. محسن اما انگار نه انگار. اسلحه اش راروی دوش انداخته بود و دمِ درِ مدرسه برای خودش نشسته بود. منتظر بود که برود خط. لَجَم در آمده بود. رفتم پیشش و گفتم: «محسن اگه یه مقدار بترسی، عیبی هم نداره ها!» نگاهم کرد و گفت : «آقا حجت، ما اومده ایم واسه ی دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)  برا همین حس می کنم یکی محافظمه. حس می کنم یکی لحظه به لحظه دست عنایت و محبتش رو سرمه.» آرامشی داشت نگفتنی. 🎙راوی: همرزم شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh