♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت سے و یکم رمان ناحله حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لاے کتابا درش اوردم. ساعت 5 بود یهو یه چیزے یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلے و پفڪ برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالے کردم کابینت بالایے و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتے خوشگلم خالیش کردم وقتے با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینے . از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینے اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم _ +فاطمه جون بد نگذره بهت ؟ با صداے مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت . 8 شده بود با تعجب گفتم‌ _کے هشت شدددد؟؟ مامان جوابم وبا سوال داد +چے دارے میخونے که اینطور مدهوشِت کرده ؟ کلافه گفتم _هرچے هست کتاب درسے نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالے رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویے برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صداے مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالاے تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشے دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟ امشب شام با توعهه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هے باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزے درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقاے لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتے زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام 10 دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتے اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایے بود ڪ وقتے میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کارے نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد ___ براے دومین بار با صداے آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلے کار داشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هواے سرد برام‌دلچسب بود 1 ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم 20 تا تست فیزیڪ زدم که بابام اومد. رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم _راستیے بابا منو میبرین امروز؟ +کجا ؟ _مگه نگفت مامان بهتون ؟عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده ؟ _هفت دیگه چیزے تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و +5ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد 3 دیدم رفتم تو اتاقم پیراهنے که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت شلوار تنگ و لوله تفنگے سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلے بلندے داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکر چیزے نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکے از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و با دقت ب ناخناے خوش فرمم کشیدم بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشڪ شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کے برمیگرده خونه . یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزے یاد گرفته بود .موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا 6 خونه بود وقتے دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم.... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh