مشغول آشپزی بودم آشوب عجیبی در دلم افتاد مهمان داشتم به مهمان ها گفتم: شما آشپزی کنید من الان برمیگردم رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند و یک بار دیگر بیاید ببینمش ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم رنگش عوض شد و سکوت کرد گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم که مین گذاری شده بود اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند می‌دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم... با خنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم تو سدّ راه شهادت من شده‌ای... بگذر از من... 🥲 راوی: همسر شهید 💚 🕊🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh