🌷شهید نظرزاده 🌷
شاگرد مغازه بودم حاج آقاگفت مےخوایم بریم سفر🎒 تو شب بیاخونمون بخواب بد زمستونےبود❄️ سرد بود. زود خو
9⃣9⃣3⃣ 🌷 🔸جاده های آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصا توی تاریکی🌚 باید گازش را میگرفتی🚘، پشت سرت راهم نگاه نمیکردی..! 🔹اما که همراهت بود ، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده🛣 تا   رابخواند...اصلا راه نداشت📛.. 🔸بعد یکی از بچه ها خوابش رودیده بود ،توی مکه🕋 داشت زیارت میکرد. یک عده هم همراهش بودن. 🔹گفته بود :«تو اینجا چیکارمیکنی😯؟؟» جواب داده بود : «به خاطر این جا هم فرمانده ام» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh