✅✍ قسمت دوم🔰
صاحبخانه نگاهی به نادعلی کرد و گفت: «نه! مث این که حال تو اصلاً خوب بشو نیست، من رو هم که به جا نیاوردی.» دوباره گفت: «البته حق داری. آخه آشنایی ما خیلی کوتاه بود. حالا منم مِثِ توأم. تو رو که گرفتم کشیدم داخل خونه، اوّل فکر کردم از آدمای اونایی. یه روز ما مقابل هم بودیم. امّا امروز هر دوتامون فراری هستیم. منم یه رازهایی دارم که اونا از فاش شدنش میترسن. چه سرنوشت مشابهی!»
نادعلی هنوز آنقدر حالش جا نیامده بود که بپرسد تو کی هستی؟
صاحبخانه که دید گذشت زمان فایدهای ندارد، گفت: «حالا دیگه احتیاج نیست خودم رو معرفی کنم. فکر میکنم هوا حسابی تاریک شده و کوچهها خلوت شدن. میتونی بری. من هر چند وقت یکبار خونهم رو عوض میکنم. اگه یه روز با من کاری داشتی، کمکی از من ساخته بود، میتونی به مغازهای که آدرسش رو میدم تو بازار بری، این علامت رو به او نشان میدی، تو رو پیش من میآره. خدا رو چه دیدی، شاید یه روز من رو شناختی، اینطوری بهتره.»
صاحبخانه از جا بلند شد. نادعلی فهمید که باید برود. او هم از جا برخاست. بدون آن که بتواند زبانی تشکر کند، با چشم و سر از او تشکر کرد. علامت را از او گرفت و آدرس را در ذهنش ثبت کرد و به سمت درِ خانه راه افتاد. صاحبخانه ابتدا لای در را باز کرد و به بیرون نگاه کرد، بعد نادعلی را صدا کرد و گفت: «کسی بیرون نیست، اَمنه، زود برو.»
نادعلی از خانه خارج شد و در با صدای خشن پشت سر او بسته شد. نادعلی رفت، امّا با ذهن پریشان و سؤال بیپاسخ: «او کی بود؟»
کریم [دواتگر، عامل ترور نافرجام مرجع شهید شیخ فضل الله (ره)] بعد از بستن درِ خانه، به داخل اتاق بازگشت. چایی دیگری برای خودش ریخت. آن را داغِ داغ بالا کشید. رفت دمِ پنجره و به آسمان پر از ستاره نگاه کرد.
از اینکه نادعلی او را نشناخته بود، هم متعجّب بود و هم خوشحال. اگر او را شناخته بود، بعید نبود جایش را به دوستانش لو بدهد. هرچه بود امروز هم قزّاقهای حکومت و آدمهای گروه دهشت دنبال او بودند و هم دوستان نادعلی. با این فکر، ابروهایش در هم رفت. نگرانی در چهرهاش دوید. نکند او را شناخته، امّا نقش بازی کرده؟ هم میخواست خودش را دلداری بدهد و هم نمیتوانست نگرانیاش را رفع کند. وقتی به جایگاه نادعلی نگاه میکرد، امیدوار میشد که او آنقدر ساده است که نمیتواند او را شناخته و بتواند لو بدهد. وقتی به سالهای طولانی که از نادعلی بیخبر بود، فکر میکرد از امکان تغییر و زیرک شدنش، هراسان میشد.
دوباره یک چایی دیگر ریخت و آنقدر در فکر فرو رفت که اینبار چاییاش کاملاً سرد شد. قند را خالی خورد. رفت کتابچهای که عکسهایش را در آن میگذاشت، آورد. چندین روز بود که کارش همین شده بود. با عکسها به خاطرات گذشته میرفت و لحظات رو بهرو را فراموش میکرد. یکییکی عکسها را نگاه میکرد و به بعضی عکسها که میرسید، آهی میکشید. برخی عکسها، اخمهایش را درهم میکرد و با بعضی عکسها، لبهایش به لبخند باز میشد.
🔰ادامه در قسمت سوم (پایانی)🔰