✅✍قسمت سوم (پایانی)🔰 با شنیدن صدای شکستن شیشة پنجره، کتابچه از دستش افتاد و عکسها ولو شد روی زمین. پرید به سمت صندوقچه. درِ آن را باز کرد و دنبال اسلحه‌اش می‌گشت که ناگهان دو دست قوی، یک دهانش را گرفت و دیگری دستهایش را، و به طرف عقب کشیدند؛ به طوری که کف اتاق سرنگون شد. دو مردی که وارد اتاق شده بودند، یکی روی سینه‌اش نشست و دستش را به دهان او گذاشت تا جلو فریاد زدنش را بگیرد و دیگری بالای سر او ایستاد و با اسلحه، سرش را نشانه گرفت. هر دو مرد صورتشان را پوشانده بودند. کریم فرصت هیچ کاری نداشت. مردی که بالای سرش ایستاده بود، با صدایی خشن به او هشدار داد که فکر فرار و مقاومت را از سرش بیرون کند. دستها و پاهای او را بستند و دو زانو روی زمین نشاندند. مردی که اسلحه به دست داشت، روبه‌رویش نشست و دیگری رفت و دمِ درِ اتاق ایستاد. کریم فکر می‌کرد که حتماً نادعلی رفته و جای او را نشان داده است. اما به این سرعت چه طور این کار را کرده. مرد اسلحه به دست، دو- سه تا از عکسهای ولو شده را برداشت، به آنها نگاه کرد، خنده‌ای کرد و بلند گفت: - خُب کریم لاته، فکر نمی‌کردی جات رو پیدا کنیم. حالا خودت رو قایم می‌کنی، ها؟ بوی تند عرق از دهان مرد به صورت کریم خورد. فهمید که مست است. نگاهی به او کرد. چون چهره‌اش پوشیده بود، نمی‌توانست او را بشناسد، امّا او از کجا کریم را می‌شناخت؟ هر چه بود باید از این وضعیت خلاص می‌شد. به فکر افتاد که به نوعی با او کنار بیاید و فرصت دیگری پیدا کند. - من یه گوهر ارزشمند برا تو دارم که دنبالشین. من می‌تونم اون رو براتون پیدا کنم. اون شکار ارزشمندیه. می‌دونم خیلی وقته دنبالشین. - از چی حرف می‌زنی کریم؟ چی تو سرت هست؟ مگه نمی‌دونی با کی طرفی توله سگ! - نادعلی را می‌گم. همون که دولتیها امروز دنبالشن. من امشب اون رو دیدم. باهاش قراری گذاشتم. فرصت بدید اون رو تحویلتون می‌دم. - نه، تو نمی‌تونی ما رو فریب بدهی. نادعلی کیه؟ باز چه حُقّه‌ای سرهم کردی؟ امشب کارِ تو تمومه. بعد یک بشکن زد و یک دور، دورِ خودش با لودگی چرخید و دوباره روبه‌روی کریم ایستاد. کریم دوباره تلاش کرد تا شاید آنها حرفش را باور کنند! از نشانی که به نادعلی داده بود، حرف زد. فکر کرد این‌طوری هم، از شرّ نادعلی خلاص می‌شوم و هم خودم فرصت نجات پیدا می‌کنم. امّا دو مرد مهاجم، به هیچ صورتی حرف او را باور نداشتند. کریم که تیرش به سنگ خورده بود، از راه دیگری وارد شد. - ببینید. شما که من رو می‌شناسی، حتما می‌دونین که زمانی مث امروز خودتون، منم مأمور اجرای دستورات بودم. چند نفر رو هم کُشتم. حالا مُزدم اینه که شما رو برا کشتن من فرستادن. برو برگرد نداره که. فردا هم نوبت شما می‌رسه. بهتره دستتون رو به خون من آلوده نکنین. من گم و گور می‌شم. اصلاً از ایران می‌رم. شما هم برید بگید من رو کُشتین. خلاص. مرد اسلحه به دست، قاه قاه خندید. مردی هم که درِ اتاق مراقب بود، خندید. خنده‌شان چِندش‌آور و کریه بود، طوری که کریم بشدّت ترسید. - عجب جونوری هستی تو. درباره‌ت چیزهایی شنیده بودم، امّا حالا باورم شد که خیلی حُقّه‌بازی مرتیکة عوضی. حالا داری ما رو رنگ می‌کنی؟ ما خودمون گنجیشک رو رنگ می‌کنیم جای قناری می‌فروشیم! دوباره خندیدند. کریم مرگ را جلو چشمانش دید. خواست حرفی بزند که سیلی محکمی به گوشش خورد. مردی که دمِ درِ اتاق ایستاده بود، گفت: «رشید کارو تموم کن. نفس کشیدن اون حالم رو به هم می‌زنه.» رشید‌السلطان نگاهی به رفیقش کرد و گفت: «باشه لله، الآن حسابش رو کف دستش می‌ذارم.» بعد نوک ششلول را روی پیشانی کریم گذاشت. کریم که تاکنون آن دو مرد را به خاطر پوشیده بودن صورتشان نشناخته بود، با شنیدن نام رشید و لله، رعشه بر تنش افتاد. فهمید که راهی برای فریب آنها نیست. تقلاّ کرد بلکه دست و پایش را آزاد کند، امّا نشد. یادش آمد که یک‌بار با رشیدالسلطان بر سر سهم خود از پول ترور دعوایشان شده و از آن‌جا رشید دل چرکین شده بود. لله هم از اشرار معروف بود و با هم برنامه ترورها را انجام می‌دادند. هر دو عضو گروه ترور دهشت بودند. کریم داشت خاطراتش را با آن دو مرور می‌کرد که صدای رشید بلند شد: - خوک کثیف! تموم شد دورة سرمستیهای تو. شاخ‌شونه کشیدنات دیگه تموم شد. بعد ماشه را کشید. صدای گلوله همه چیز را تمام کرد. کریم بدون این‌که آخ هم بگوید، با صورت به زمین افتاد. رشید نگاهی به جای گلوله کرد تا مطمئن شود که کار تمام است. اسلحه را در جیبش گذاشت. چند تا از عکسها را برداشت. به سرعت با لله از اتاق خارج شدند و در تاریکی شب، خانه را ترک کردند./پایان داستان اول ✳️ @ShahidRabe