🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت بهار با ناراحتے گفت:😒 _حالا جدے نمیاے؟ با یادآورے ماجراے چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم:😠😬 _نہ پس الڪے الڪے نمیام،پسرہ ے... ادامہ ندادم،بهار بطرے آب معدنے رو گرفت سمتم. 🍶 _بیا آب بخور حرص نخور! 😕 با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روے نیمڪت و گفتم: _آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ڪہ عاشقشم؟لابد عاشق اون ریش هاش شدم!😠 بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم:😳 _چرا اینطورے میڪنے؟ ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! _خشم هانیہ! 😄😥 پوفے ڪردم: _بے مزہ! یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:😨 _سلام استاد سهیلے! نفسم تو سینہ حبس شد! دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟خب شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود! 😐با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم! 😃 با خندہ نشست، چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت: _واے هانیہ!قبض روح شدیا! 😃 حق بہ جانب گفتم: _اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم! 😬 چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم! _نمیشہ ڪہ نیاے!🙁 بطرے آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطرے زل زدہ بودم و مے چرخوندمش گفتم: _خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ ها رو برام بیار! بهار چیزے نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ 😳👀شد بہ ورودے ساختمون دانشگاہ🏢 سریع بلند شد و گفت: _هانیہ پاشو بریم! زل زدم بهش:👀 _چرا؟ دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مے اومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش! همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت: _سریع برو بیرون!😠 بنیامین پوزخندے زد و گفت: _حسابم با تو جداست برادر!😏 رسولے با تحڪم گفت: _ولش ڪن امیرحسین،الان از حراست میان!😏 سهیلے همونطور ڪہ بازوے 💪بنیامین رو گرفتہ بود گفت: _ولش ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟! بنیامین انگشت اشارہ ش رو بہ سمتم گرفت و گفت: _خودت بازے رو شروع ڪردے،منم عاشق بازے ام!😏 بدون اینڪہ حرف هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم👀👀 توے چشم هاش بدون ترس! چیزے نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد! سهیلے همونطور ڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مے ڪرد گفت: _شما مگہ ڪلاس ندارید؟!عذر تاخیر قبول نیست!✋ رسولے با دست زد رو شونہ ش و گفت: _استاد من برم تا ترڪشت بہ من نخوردہ!😄 معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزے گفت، رسولے رو بہ من گفت: _خانم هدایتے نگران چیزے نباشید حرف زیادے زد پروندہ ش براے همیشہ بستہ شد!😊 با خونسردے سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت: _نشنیدے استاد چے گفتن؟!بدو بریم سرڪلاس!😉 چشم غرہ اے بهش رفتم. _برو بهار ڪلاست دیر نشہ!😠 سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت: _خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ اے برخورد مے ڪنم! با تعجب نگاهش ڪردم،😳 با خودش چند چند بود؟!🙁خواستم چیزے بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطور ڪہ نزدیڪمون راہ مے اومد گفت: _منظور من چیز دیگہ اے بود،اشتباہ برداشت ڪردید! منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!😕 🍃🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:leilysoltaniii https://eitaa.com/joinchat/3271098441C5304154b44 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌