🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_شصت_ششم
عصر با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .درحالی که خمیازه میکشیدم به اسم زهرا که روی گوشی خودنمایی میکرد نگاهی انداختم.
مدتی از آخرین دیدارمان گذشته بود با اشتیاق شنیدن خبری از کیان تماس را وصل کردم
صدای شادش لبخند به لبم آورد
_سلام بر بانوی قصه ها
_سلام زهرا جونم خوبی؟
_مگه مهمه واست خانوووم
_معلومه که مهمه دیوونه.
_واسه همین هرروز بهم زنگ میزدی
خندیدم
_اره دیگه دقیقا واسه همین بود
_رو نیست که.من که از احوالپرسی های شما خوبم .شما چطوری
_من همین الان که صداتو شنیدم عالی شدم
_قربون خودم برم که صدام مثل آرامبخش همه رو آروم میکنه
_آی آی این همه دقیقا کیان؟
_مثلا دقیقا کیان
_چی؟!
خندید
_منظورم کیان داداشمه
با شنیدن اسمش قلبم بی قرارتر از گذشته شروع به تپیدن کرد...
نمیخواستم زهرا متوجه تلاطمات درونی ام شود .نفسی گرفتم
_حالشون خوب بود؟
_اره خداروشکر .گفت شاید چندروزی نتونه تماس بگیره
_چرا
_دقیق نفهمیدم ولی اگه اشتباه نکنم گفت میخوان برن مهمونی
_مهمونی؟
خندید
_چیه بابا تعجب کردی؟فکرکنم منظورش این بود عملیات دارن
با شنیدن اسم عملیات ته دلم خالی شد فکر شهادت کیان قلبم را فشرده کرد بی رمق زمزمه کردم
_عملیات؟
_اره . روژان ،جلو مامانم نمیتونم حرفی بزنم ولی خودم از وقتی شنیدم قلبم تو دهنم میزنه ولی نمیتونم بروز بدم .
به مامان نگفتم، اخه همش تو هول و ولاست .همش کنار تلفن نشسته و چشم بهش دوخته تا کیان زنگ بزنه.خدا میدونه چقدر اوضاع تو خونه داغونه .جرات ندارم از دلتنگی اشک بریزم از ترس اینکه نکنه مامان ببینه و بی تاب تر بشه.
_الهی فدای دلتنگت بشم عزیزم میخوای بیای اینجا؟
_اونجا که نه دلم میخواد یه جای دنج بشینم و اونقدر گریه کنم تا دلم خالی بشه .
_میخوای بیام دنبالت بریم امام زاده صالح؟
_کاری نداری؟مزاحمت نباشم ؟
_دیوونه مزاحم چیه!.تو تا ابد مراحمی عزیزم.آماده شو میام دنبالت
_ممنونم ازت اگه تو نبودی نمیدونستم با کی باید دردودل کنم .ممنونم که هستی
_قربونت بشم .فعلا کاری نداری ؟
_فدات فعلا
فقط تو اون لحظه، امام زاده صالح میتوانست دل نگرانی ام را آرام کند .
سریع آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه اقای شمس به راه افتادم
جلو عمارت اقای شمس توقف کردم .
با زهرا تماس گرفتم
_زهرا جان من دم در خونتونم بیا عزیزم
_باشه عزیزم نمیای تو؟
_نه عزیزم زود بیا سلام برسون به خاله
_بزرگیت رو میرسونم.اومدم
تماس را قطع کردم .
بخاطر نگرانی، سردرد گرفته بودم ،سرم را روی فرمان گذاشتم تا کمی آرام شود .
با خوردن چند ضربه به شیشه سرم را بالا گرفتم .
با اقای شمس رو به رو شدم .
با عجله از ماشین پیاده شدم
_سلام آقای شمس خوب هستید خانواده خوبن؟
_سلام دخترم خداروشکر ماخوبیم .شما خوبی ؟خانم بزرگ چطورن؟
_ممنونم ایشون هم خوب هستند سلام رسوندند
_سلامت باشند .چرا اینجا ایستادید ،بفرمایید بریم داخل
_ممنونم ،منتظر زهرا جون هستم
با باز شدن درب حیاط به زهرا چشم دوختم
_سلام آقاجون
_سلام عزیزم .
اقای شمس رو به من کرد
_خوش بگذره بهتون .سلام به خانم بزرگ و خانواده برسونید.
_چشم بزرگیتون رو میرسونم.
_خدا حافظتون باشه.
بعد از رفتن اقای شمس زهرا سوار ماشین شد و من به سمت امام زاده صالح به راه افتادم..
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯