🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 تا پایم را داخل فروشگاه گذاشتم چشمم به عروسکی افتاد که کپی نوزاد بود .با ذوق دست کیان را کشیدم و به سمت عروسک رفتم _آقا ببین چقدرنازه.منو یاد تو میندازه مردانه خندید _دیوونه. روبه فروشنده که مردی میان سال بود ،کرد _ببخشید آقا میشه این عروسک رو بیارید؟ _بله حتما چند لحظه صبر کنید فروشنده که رفت عروسک را بیاورد دست کیان را گرفتم _حتما خیلی گرونه ،چرا گفتی بیاره _مگه خوشت نیومده بود _چرا ولی نمیخواستم بخرمش فقط نشونت دادم. _حالا حرص نخور پیر میشی عزیزم ،بزار بیاره از نزدیک ببینیم فروشنده عروسک را مقابلمان گذاشت وشروع کرد به تعریف کردن _جنسش خیلی عالیه .صورتش متحرک .حرف میزنه با تعجب به همان عروسک نیم وجبی نگاه میکردم فروشنده دکمه عروسک را فشار داد. صورتش همچون صورت یک نوزاد تکان میخورد صدای ملج ملوچ خوردن شیشه شیر مرا به وجد آورده بود.کیان هم بامحبت به من چشم دوخته بود _واای ببین کیان چقدر نازه ،انگار واقعا نوزاده .خیلی دوست داشتنیه _اره خیلی بانمکه . روبه فروشنده کرد و قیمتش را پرسید .نسبت به قیمتش ،باارزشتر بود ولی به نظرم دلیلی برای خریدش وجود نداشت . _کیان جان بهتره بریم چندتا عروسک دخترانه قیمت مناسب با چندتا ماشین بگیریم .این به درد ما نمیخوره عزیزم روبه فروشنده کرد _آقا لطفا ۱۰ تا عروسک و ده تا ماشین واسه ما بیارید فروشنده که دوباره از ما دور شد .باخنده سرش را نزدیک گوشم آورد _میبریم واسه دختر بابا کم مانده بود چشمانم از حدقه بزند بیرون _دختر بابا کیه اون وقت؟ با شنیدن لحن مشکوک و بازجویانه ام خندید _دختر بابا یعنی دختر خوشگل من و شما _عزیزم فکر کنم سرت به جایی خورده بلند خندید. با آمدن فروشنده سکوت کرد . همه اسباب بازی ها را خریدیم بعد از کادو پیچ کردنشان با کمک فروشنده آن ها را درماشین گذاشتیم و به راه افتادیم _خب بانو کجا بریم؟ _نمیدونم بریم تو سطح شهر دور بزنیم هرجا بچه کار دیدیم نگه داریم و بهش هدیه بدیم _چشم عزیزم. آنقدر بچه کار زیاد بود که به چهارراه سوم نرسیده اسباب بازی ها تمام شد.همانجا کمی عقبتر از بچه ها یک دختربچه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.چشمان مشکی درشتش زیبایی خاصی به چهره اش داده بود.اسباب بازی ها تمام شده بود و او جلو نیامده بود و فقط با حسرت به ما نگاه میکرد .بچه ها که شادمان از ما دور شدند من چشمم به او بود که باحسرت آن ها را نگاه میکرد . کیان هم انگار متوجه او شده بود که به سمتش رفت _سلام خوشگل خانم با آن چشمان معصومش به ما زل زده بود.با لبخند نزدیکش شدم _عزیزم چرا شما نیومدی هدیه بگیری انگار مهرسکوت به لبهایش زده بودند. کیان با مهربانی گفت _اگه به عمو بگی اسمت چیه ،منم یک عروسک خوشگل بهت هدیه میدم. _ستاره صدای آرامش به گوشمان رسید و لبخند به لبمان آورد _چه اسم قشنگی داری عزیزدلم کیان به سمت ماشین رفت . چنددقیقه بعد با همان عروسک که برای دختر آینده مان خریده بود،برگشت.به مهربانی بی دریغش چشم دوختم .عروسک را به سمت ستاره گرفت و دست عروسک را فشار داد. صدای خنده عروسک بلند شد و چشمان ستاره با دیدنش ستاره باران شد.کیان با لبخند شیشه شیر را داخل دهان عروسک گذاشت صدای ملچ ملوچ عروسک که بلند شد ،ستاره با ذوق بالا و پایین پرید _شیرمیخوره شیر میخوره با لبخند نگاهش کردم _عزیزم بگیرش واسه شماست با ذوق عروسک را گرفت و از ته دل خندید . کیان دستی به سرش کشید _عزیزم حالا که انقدر خوشحال شدی میشه واسه من و خاله دعا کنی که خوشبخت بشیم. ستاره با لبخند سرش را تکان داد. کیان مقداری پول در دستش گذاشت _اینو هم بده به خانواده ات _ممنون عموجون _خواهش میکنم خوشگلم .میای بریم خونتون برسونیمتون _نه ،مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشم _آفرین عزیزم کار خوبی میکنی.عموجون پول رو به کسی نشون نده باشه ؟همین الان برو خونه . _چشم عموجون.خداحافظ خاله جون گونه اش را بوسیدم _خداحافظ خوشگل خانم . ستاره دوان دوان از ما دور شد . من و کیان هم سوارماشین شدیم به سمت خانه به راه افتادیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯