🌷....آقا نگاهى به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است که پیش شما بود؛ همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی. 🌷به یک باره از خواب پریدم؛ خیلی آشفته بودم؛ نمی‌ دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌ خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی ‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم.... 🌷اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌ نام. موقع ثبت‌ نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ١٣٧٨ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ‌ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی‌ دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. 🌷از بچه ‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌ دانست؛ وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می‌ دادم بیشتر متوجه می‌ شدم که آقا چه فرمودند.... 🌷در طى چند روزی که جنوب بودیم؛ فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ ها نماز جماعت می‌ خواندند؛ من کناری می‌ نشستم؛ زانوهایم را بغل می‌ گرفتم و گریه می‌ کردم، گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. 🌷شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم؛ احساس می‌ کردم خاک آنجا با من حرف می‌ زند. با مریم دعا می‌ خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌ خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. 🌷صبحِ روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌ رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. 🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک هایم به یقین بدل گشت؛ آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد؛ وقتی شهادتین را می‌ گفتم؛ احساس می‌ کردم مثل مریم و دوستانش، من هم مسلمان شده‌ ام. 🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯