قرار بود برویم پدافندی ، چند گردان دیگر برای عملیات انتخاب شده بودند . حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی جلسه داشتیم وسط صحبتها دیدم محمد تعدادی از بچه ها رو جمع کرده بود و داد میزدند : خرازی ، مسجدی ، عملیات ،عملیات ! چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار می دهند آمدم دیدم محند یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته . آمدم جلو ، محمد گفت : درسته شما فرماندهی ، اما ما میخواهیم برویم عملیات ! گفتم محمد اگر یک دفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشت ! گفت خب بزن منم میگم آخ اما ما میخواییم بریم عملیات . میدانستم چه کنم محمد را در آغوش گرفتم و گفتم : محمدجان این بچه ها را آماده کن باید زودتر حرکت کنیم . محمد هم با بچه ها رفتند خیلی کارها هم زیاد بود داخل چادر نشستم اعصابم بهم ریخته بود . داشتم برگه ها را امضا میکردم یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد به محض اینکه او را دیدم کلی خندیدم روحیه ام برگشت .برادرم تازه از اصفهان آمده در آنجا از افراد شّر و ... بود . موهای او بلند بود . محمد تورجی به او گفته بود باید توی جبهه موهایت را کوتاه کنی بعد با ماشین موهای او را از ته زده بود . نیمی از موهای او را زده بود بعد به شوخی گفته بود ماشین خراب شده برو پیش برادرت ! نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود. بعد محمد وارد چادر شد . آمد و گفت ببخشید ، دیدم اعصاب نداری خواستم کمی بخندی ! گردان را بردیم برای تمرین ، کلی سینه خیز بردیم بعد رسیدیم به یک کانال پر از گلولای بود به همه گفتم باید سینه خیز بروند ، صحنه جنجالی بود وقتی بچه ها از کانال خارج می شدند از همه وجودشان گل میچکید ! حتی موهای آنها غرق در گل بود بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه . من جلوی تویوتا بودم بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین بودند. رسیدیم به سه راه چندتا مغازه آنجا بود محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت حاجی وایسا ! همه ریختند پایین ، محمد داد میزد : فرمانده باید چی بخره ؟ همه می گفتند نوشابه! نوشابه! وقتی محمد به شوخی و خنده می پرداخت دیگر ول کن نبود بچه ها خیلی از دست او می خندیدند مشغول خوردن نوشابه بودیم یکی از مسئولین از آنجا رد می شد . محمد اشاره کرد و گفت : یه حالی به این بنده خدا بدیم ! خیلی کت و شلوار قشنگی داره ! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند . محمد جلو رفت و با همان سر و وضع گلی سلام کردو دست داد بعد هم او را در آغوش گرفت چند نفر دیگه از بچه ها اینکارو کردن . سرتا پای آن مسئول گلی شده بود محافظین او هم همینطور . بعد هم از آن شخص خواست برای آنها صحبت کند بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرای در یک جلسه آمده بود. بعد آقای قرائتی را دیدیم همه به قصد روبوسی و در آغوش گرفتن به سراغ او رفتیم آقای قرائتی بچه ها را قسم داد و گفت من لباس اضافه نیوردم ! خلاصه آنروز حکایتی داشتیم بعد هم به حمام رفتیم . آنجا هم ماجراهایی داشتیم همه از دست کارهای محمد می خندیدیم . بعد محمد شروع کرد لباسهای من را شست . گفت لباسهای فرمانده را شستم تا زودتر به من مرخصی دهد . بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت وگفت : حیف است شما بپوشی ، من باید بپوشم . محمد روزها همیشه میگفتو میخندید همیشه شاد بود اما نیمه شب ها خلوت عجیبی با خدا داشت ناله های او مثل اصحاب پیامبر صل علی واله وسلم در صدر اسلام می انداخت . یکی از کسانی که مجذوب محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود . ══ ⚘ ════ ⚘ ═ @shahidtoraji213 ══ ⚘ ════ ⚘ ═