🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و سوم کانی مانگا راوی:     نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم.اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمومنین علیه السلام رفتم. فراموش نمی کنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یاد شهید هدایت و دیگر رفقا بودم. برادر خسروی فرمانده گردان بود.به سراغ من آمد. می خواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم. هر روز برنامه های آموزشی داشتیم. روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد. اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود. اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سّد و حدت قرار داشت. در منطقه کردستان. ایام محرم آنجا بودیم. با بچه های گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز عاشورا همه گردانها حرکت کردند و به سمت سّد آمدند. عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نماز جماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکّبر. آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها آماده شدند. گردان امیرالمومنین علیه السلام خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به خط دشمن می زد. غروب بود که برادر چنگانی برای ما صحبت کرد. ایشان تاکید داشت تا می توانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است. قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها جلو بروند. با تاریک شدن هوا حرکت گروهان ها شروع شد. گروهان ما جلوتر از بقیه بود. برادر خسروی من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در صورت درگیری سریع باید راه را برای بچه ها باز کنید. در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در کنار من بود. اسلحه آرپی جی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم: چه می کنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه. گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه می کردم. بارها چوب کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم. برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه. ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچه ها را به رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند. با شلیک آرپی جی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب. کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپی جی زن بود. به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلوله های روشن(رسام) را می دیدم که از بالای سرم می گذشتند. یکدفعه حرکت گلوله ها به سمت پایین آمد. گلوله های آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم:اشهد ان لا اله الا الله و ... شلیک آر پی جی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آر پی جی زن آمد بالای سرم. پرسید: طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید وگفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمی آمد! حسابی ضایع شدم. خنده ام گرفته بود. به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهانها حرکت کردند و رفتند. درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. گروهانهای دیگر هم به ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بود آزاد شد. روز بعد به همراه بچه ها در آنجا بودیم. با تثبیت منطقه گردانهای ارتش به آنجا آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانی مانگا حرکت کردیم. ⚡️ به سمت ارتفاع 1900 کانی مانگا می رفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه شیلر در حرکت بودیم. هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران می کردند.به محض دیدن هواپیما به داخل شیار می رفتیم. با رفتن آن به حرکتمان ادامه می دادیم. کمی جلوتر مسیر خطرناک شده بود. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن آمد! ارتفاعش را کم کرد. آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. بچه ها در دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین. یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. با تعجب نگاهش می کردیم. بلافاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست. لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت برگشت. لاشه سوخته هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچه ها از خوشحالی تکبیر می گفتند. کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم.