امیر که تا حالا ساکت نشسته بود تا بچه ها نظراتشان را بگویند خم شد تا فنجانی بردارد، شهاب هم فلاکس آب جوش را برداشت. امیر دو تا فنجان را جلو کشید. برای خودش و شهاب چای را آماده کرد و من سينا سر امیر را بالا آورد. لبخند خجالتی زد و پرسید: - اول میشه بپرسم جلسه تا ساعت چنده؟ امیر تأمل نکرد: - هربرنامه ای داری کنسل کن، امشب تا به نتیجه نرسیم رفتن در کار نیست. سینا دستی به پشت سرش کشید و گفت: - پس من اول یه زنگ بزنم. سینا رفت تا تماس بگیرد: - قربون دستت خانوم. شما عکس منو از توی اتاق بیار بذار جلوی کیک، به مادرت و مادرم هم سلام برسون. فقط کیک سهم من رو بذار کنار یک دو سه جمله و سکوت و لبخندهایی که از هر ثانیه اش دویست کلمه متولد می شد و سر آخرسر تکان دادن های سینا و قطع تلفن. تا در اتاق را باز کرد امیر گفت: - خب سینا بگو چه کردی؟ انگار دست تو پرتر باید باشه . هنوز سینا ننشسته بود. آرش پارچ را خم کرد روی لیوان، میدانست سینا با چای ارتباط ندارد اما آب را هم جز با یخ نمی خورد. امیر با چاقوی تمیزیخ را انداخت داخل لیوان سینا، تا یخ و آب را سر کشید گفت: - یه آقاییه که سر صبح وارد مؤسسه میشه. یعنی هفت تا زن ثابت و سه تا مرد ثابت. دقت که کردم دیدم این آقا ظهر که میشد میزنه بیرون! زنها کم و نادر تردد داشتند اما این آقا سریه ساعت مشخص و هر روز؛ دقیق موقع نماز. چون همه فکر ما روی آنها بسته شده بود من دقت خاصی نکرده بودم که شما چند روز پیش جرقه شوتوی ذهنم زدید؟ رفت وآمدش غیر طبیعی بود چون تا پنج عصر، ساعت کاری داشتند. روز اول نه. روز دوم رفتم دنبالش. دو تا خیابون پایین تر رفت توی مسجد! سه روز دنبالش بودم، دقیقا تکرار شد. از روز دوم رفتم کنارش نماز خوندم. راستش خواستم به شما بگم چه کنم؟ گفتم مطمئن بشم که عمدی نیست حرکتش یعنی گفتم شاید داره رد میده اما دیدم نه واقعا نماز می خونده! شما که دستور دادید دیگه پیگیر شدم! امیر سری به تأیید تکان داد و با لبخند منتظر ماند. - روز سوم و چهارم به چند کلمه ای هم صحبت شدیم، آب و هوا و تهران و ترافیک و محله خوب و مسجد و گنبد و گلدسته و همه رو تحلیل کردیم تا الآن که فکر میکنه من فروشنده اطراف مسجدم و منم میدونم که کارمند به شرکت خصوصی این اطرافه. شخصیت حقیقیش رو هم پیگیری کردم، باید بگم که خوشبختانه میشه بهش اعتماد کرد. خانواده موجهی داره . خودش هم بچه دانشگاه صنعتی بوده. سه تا بچه داره، الانم حسابدار شرکته. راستش آقا من فکر می کنم چون قدرت بالایی توی حسابداری داشته استخدام این جا شده والا آب و گلش ایرانیه به اینا نمی خوره! خلاصه اینکه آماده دستورم. بگید خلاص رو بزنم. امیر گفت: تا فردا صحبت رو بکن. بریم جلو. شهاب پرسید: قبول میکنه؟ روی خط بود یا اینکه پول کارش مهمه؟ آرش گفت: آدم گل درستی باشه، میشه بیرونش کشید. بچه ها یک بار مرور کردند کارهایی که باید هر کدام پیگیری می کردند و امیر به همه زمان داد. ـ‌ زاده🚩  @shahidtoraji213