🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت30  شهاب بعد از دو روز آمده بود خانه و با حالت نیمه هوشیار و تبدار نشسته بود کنار بچه هایش به بازی با اسباب بازی چوبی بچه ها یک خانه جنگلی درست کرده نکرده گفت: - بانو جان تقدیم به شما با همان احساسات گذشته تا حال! محدثه کاسه خالی اش را گذاشت توی ظرف شویی و با تأسف سر تکان داد: - نگواین به جای اون خونه جنگلیه که از دوران عقد وعدشو دادی! شهاب فکرش را هم نمی کرد که با این کار نه تنها گشایش نشود برای حرفی که می خواهد بزند که گیر هم بیفتد. سرفه خشکی کرد و گفت: - ای بابا! عزیز من، مگه چقدر از ازدواجمون میگذره که شما نا امید شدی؟ مرده و قولش؛ اونم من! شما جون بخواه، شمال و کلبه جنگلی در شان شما نیست ! هربار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه دوخت به صورت شهاب. شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا  بی خیال و بعد هم به پشیمان و آخرش به ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید. محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کمی آش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ. حالا هم از آن جا تکان نمی خورد. سر روی متکا گذاشت و پتو را دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت. عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد: - به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانید مردا همه زندگیشون خانومشونه! محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت: - خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما! تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد. محدثه دستمالی نمدار آورد و داد دست بچه ها تا با دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند. آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت: - بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟ شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت: - من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانوجان! محدثه لب گزید و به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روزها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفندهای متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد. خیلی وقت ها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمناهای بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند. کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها - هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حال بابا خوب بشه. شهاب را صدا کرد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود. شهاب موهای فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت: - هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره . حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت: - در جا آدم رو می فروشند. تا حالا رو سروکولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند. پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود! محدثه خنده اش را با تکان سرهمراه کرد: - یعنی شهاب مهدورالدمی! حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلبه جنگلی بازم حق به جانبی! - کلبه ها فدات ـ‌ زاده🚩  @shahidtoraji213