🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت50  امیر منتظر خبر از گروه دیگر بود. گروه دوم اتمام موفقیت آمیز کار را گزارش داد و صدف را بردند سمت بازداشتگاه . گروه سوم و چهارم هم گزارش دستگیری دادند. پنجم سینا بود که خورد به معضل اینکه نیروی خانم گروه نرسیده بودند. سیما که از خانه بیرون آمد و سوار ماشینش شد سینا با امیر تماس گرفت: - آقا چه کنم؟ - نباید محل رو ترک کنه سینا. همین! سینا چرخی دور خودش زد. عرض کوچه زیاد نبود و غالب مردهای کارمند هم رفته بودند. دست گذاشت روی دوش راننده: - راه رو ببند! ماشین دور گرفت و در عرض كوچه خاموش شد. راننده کاپوت را بالا زده بود و به اعتراض های سیما با بداخلاقی جواب داد. سینا کنار درخت ایستاده بود و فقط ناظر بود و آماده برای عکس العمل. سیما که با فحش از ماشینش پیاده شد و سمت راننده رفت ، سینا هم آمد کنار ماشین و گفت: - آقا این پژوهای ۲۰۶ همشون همین طور بی پدر و مادرن. قفل که میکنن دیگه باز نمی شن! باید بیان ببرنش. خانم من در خدمتتون هستم. ماشینتون رو پارک کنید من ماشین میگیرم میرسونمتون! زن با این فرمان سینا نتوانست دیگر تشنج ایجاد کند و گفت: - نه آقا! کمک این بدین ماشینشو روشن کنه بره؟ قبل از اینکه سوار ماشینش شود، مأمور خانوم دست گذاشت روی شانه اش. سیما تا برگشت که زن را نگاه کند. سینا کارت را مقابلش گرفت و گفت: - بدون هیچ حرفی، حتی یک کلمه سوار شو. سيما مات سوار شد. سینا ماشین زن را کنار کوچه پارک کرد. اسناد خوبی در خانه سیما به دست آمد که بعدا در بازجویی هم به درد خورد. اما سوژه ششم خاص بود. سحردخترخانه ای بود که پدرش از معتمدین و آبرومندان محل بود. در جلسات قرار بر این شده بود که به هیچ وجه در محل سروصدایی بلند نشود. چند روزی پدر سحر را زیر نظر گرفته بودند. حامد رفته بود و چند باری خودش را نشان پدر سحر داده بود و به بهانه های مختلف با او حال و احوال کرده بود. صبح زود که زنگ خانه را زد و خودش را معرفی کرد، نا آشنا نبود. حامد پدر را داخل ماشینش نشاند و صفحه موبایلش را مقابل چهره اش گرفت: - این عکس رو می شناسید حاجاقا؟ مرد کمی دقیق شد به عکس. دخترش را شناخت. سحر میان پنج دخترو سه پسر دیگر. لب گزید و صدایش لرزید - یکیش دختر منه. این عکس چیه؟ شما کی هستید؟ حامد کارتش را نشان مرد داد. نگاه مرد از صورت حامد تا در خانه اش رفت ومات ماند. حامد کمی به مرد فرصت داد و آرام پرسید: - از حال و روز دخترتون خبر دارید؟ کجا داره چه کار می کنه؟ مرد دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: - از ما حرف قبول نمیکنه. دوستاش باعث شدند از شوهرش طلاق بگیره و زندگیشو نابود کنه. افتاده دنبال کارایی که فقط حراج آیروئه ! از ما هم کاری بر نمیاد. من فقط دعا میکنم دیگه دخترای مردم رو نتونه مثل خودش عصبی و افسرده کنه . آقا این به روز درست زندگی میکنه نه شب درست استراحت بیرون که هست نمیدونم چه کار میکنه اما توی خونه همون یکی دو ساعت که بیداره ، سیگار می کشه و سرش فقط توی موبایل و لب تاب. آخرشب هم قرص میخوره و می خوابه . بدبخته دختره بی چاره من! حامد نفس کوتاهش را که حبس کرده بود آزاد کرد و بدون آن که به صورت مرد نگاه کند گفت: - راستش کار دختر شما از این حرفا گذشته. چند صد تا دختر رو هم دنبال خودش داره میکشونه به همین بیچارگی. الآن هم من حکم بازداشت ایشون رو دارم. فقط چون برای شما احترام قائلیم گفتیم تو خلوتی محله بیاییم و از خود شما بخواهیم که کمک کنید تا سرو صدا نشه و آبرو حفظ بشه. صدای مرد به وضوح می لرزید - خدا لعنت کنه اونی که فضای مجازی رو ساخت. خدا لعنت کنه دختر منوکه هم خودش بدبخته، هم ظلم کرده . حامد نگذاشت ادامه بدهد - پس شما خودتون همراه خانم برید و ایشون رو بیارید این جا. حامد هم زمان به خانم همراهش اشاره کرد و زن از ماشین پیاده شد و همراه قدم های لرزان مرد تا کنار در خانه اش رفت. دخترش در خواب بود و مرد خودش موبایل و لب تاب و یک هاردی که دیده بود دخترش دارد و فلش ها را تحویل داد. بعد هم دخترش را بیدار کرد! ـ‌ زاده🚩  @shahidtoraji213