شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت بیستم»» ... و یا ا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت بیست و یکم»» ...چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله! شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن! مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم. مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد. مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد! نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت. مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟ مادر دختر گفت: اسم خودم؟ مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت. مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه. مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟ مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده. 🔶 تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد. هاکان پرسید: راحتی؟ بابک جواب داد: اصلا! هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره. بابک: باید چیکار کنم؟ هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی. بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین. هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی. بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟ هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن. در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن. شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور. از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد. شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند. آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم. شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟ آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم. شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟ آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟ شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس. آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد. ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @aah3nogte💕