شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 قسمت هشتاد و هفت مجید اومد
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 قسمت هشتاد و هشت محمد گفت: یا صاحب الزمان! ینی الان دو نفر تروریست از یک ساعت قبل، تو اون خیابون هستند و به احتمال خیلی زیاد ... یا مسلح هستند یا چاشنی و جلیقه انفجاری دارن ... و لحظه به لحظه دارن به مدرسه دبیرستان دخترونه نزدیکتر میشن و ... ساعت چند مدرسشون تموم میشه؟ یکی از بچه ها فورا زنگ زد آموزش پرورش منطقه و پرسید و بعدش گفت: قربان امروز جشن داشتن و بیشتر مدرسه موندند. اما کمتر از پنجاه دقیقه دیگه مدرسشون تموم میشه و حدودا چهارصد نفر دختر ... محمد فورا حرفشو قطع کرد و گفت: یا فاطمه زهرا! بسه ... بسه آقا ... سعید فورا برو رو خط بچه های اون منطقه! بقیه هم با سایر جاها هماهنگ بشن. زود. فرصت نداریم. همه پخش شدند و هر کسی فورا برگشت سر کار و سیستم خودش. محمد برگشت و نگاهی به دوربین شهری کرد. دید شبنم پشت سرِ صدرا نشسته و در حال حرکتند. زیر لب گفت: شبنم هم لابد داره میاد تو اون خیابون که فیلم و عکس حرفه ای از حمله لباس شخصی ها و عناصر حکومتی به دختران بی گناه و به خاک و خون کشیدن دخترای مردم گزارش تهیه کنه و بفرسته اون ور آب. بعدش هم بگن حمله انتحاری بسیجی ها و ارزشی ها به مدرسه دخترانی که چند روز پیش شعارهای ساختار شکن سر دادند!! دقایق تند تند میگذشت. اون دو تا تروریست به مدرسه دخترونه نزدیک تر شده بودند و موفق شده بودند جای مناسبی برای استقرارشون پیدا کنند. سعید گفت: قربان الان یکی از بچه های اون منطقه پشت خط هست. محمد فورا وصل شد و گفت: محمدم. کی صحبت میکنه؟ صدا گفت: مدنی هستم قربان. در پوشش پیک موتوری. محمد گفت: چقدر با مدرسه فاصله داری؟ مدنی: مثلا منتطر تحویل سفارش به سوپرمارکتی هستم که روبروی مدرسه است. محمد دوربین اون خیابونو چرخوند و دید یه جوان حدودا 23 ساله با لباس و سر و وضع معمولی در پوشش پیک موتوری روبروی مدرسه وایساده. گفت: بسیار خوب. دو تا واحد دیگه در حال نزدیک شدن به منطقه هستند. ولی بعیده برسند. زمان نداریم. مدنی: تروریستا چند نفرن؟ محمد: دو نفرن. هر دو مسلح و حتی شاید با چاشنی انتحاری. مدنی: الان عکس دوتاشون رو برام فرستادند. دیدم. لوکیشن دقیقشون ... سعید: ارسال شد. محمد: گوش کن ببین چی میگم. اصل بر عدم درگیری هست. جونِ دخترای مردم از هر چیزی واجبتره. محمد در حال حرف زدن با مدنی بود که سعید به محمد گفت: قربان شبنم داره نزدیکتر میشه ها. چیکارش کنیم؟ محمد به مدنی گفت: موقعیتت حفظ کن تا خبرت کنم. محمد به دوربینا نگاه کرد و به سعید گفت: سه تا خیابون منتهی به خیابون حجاب ترافیک داره. درسته؟ سعید گفت: بله. خیابون چهارمی که از اون سه تا خیابون دورتره و طولانی تر هست، بخاطر ریزش ساختمون بستند. محمد رفت رو خط صدرا: صدرا در چه حالی؟ صدرا: جونم آقا. میرسم آقا. چند بار بگم؟ ترافیکه ... شلوغه ... صدای شبنم میومد که داشت با گوشیش حرف میزد و میگفت: نمیدونم کی میرسیم. این موتوریه داره خیلی تند میره. فکر کنم برسم. ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @shahiidsho💕