🪴 🪴 🌿﷽🌿 لیلا هم علی را خیلی دوست داشت. روزی که بابا برای علی کمد خرید، من و لیلا به اصرار کمدش را به اتاق خودمان بردیم تا به این بهانه علی بیشتر به اتاق ما بیاید. با اینکه از وقتی سپاهی شده بود، در هفته یکی، دو بار بیشتر به خانه نمی آمد، مرتب کمدش را گردگیری می کردم و به وسایلش چشم می دوختم. این طوری با فکرش سرگرم میشدم شبی که فردایش پرواز داشت خیلی دیر به خانه آمد. من لباس ها، دوربین، ضبط و سجاده و هر چه فکر میکردم لازم داشته باشد، توی چمدانی گذاشتم. وقتی آمد چمدان را نشانش دادم. گفت: خوبه. دستت درد نکنه. شب بدی را گذراندم. صبح موقع رفتن بغلش کردم و با بغض قربان صدقه اش رفتم و هی او را بوسیدم. میگفت: نکن. بسه. چرا این جوری میکنی؟ ولی من طاقتم نمی گرفت. به محاسنش دست میکشیدم. قربان صدقه قد و بالایش میرفتم. دیگر عصبانی شده بود. لحظه آخر هم که از زیر قرآن ردش کردم، تا سر کوچه برسیم، دستش را گرفتم و فشردم. از آنجا به بعد بابا ما را برگرداند و خودش او و دا را تا فرودگاه برد. قرار بود دا هم چشم هایش را عمل کند. وقتی به خانه برگشتم، احساس میکردم خانه مان تاریک شده، قلبم گرفته بود. خیلی نگرانش بودم. گفته بودند عمل سختی در پیش دارد. قرار بود یک تیم از جراح های مغز و اعصاب، عروق و استخوان او را عمل کنند. می خواستند بعد از باز کردن پوست بین انگشت ها، استخوان خمیده اش را بتراشند و بعد از پایش پوست بردارند و به دستانش پیوند زنند. فکر این چیزها را می کردم و غصه نبودنش برایم چند برابر می شد. سراغ عکسش که توی طاقچه بود، رفتم، همانی که گفته بود توی حجله ام بگذارید. عکس را برداشتم، چندین بار بوسیدم با اینکه منتظر بودیم، سر دو هفته برگردد، یک ماه بعد برگشت. فقط دست راستش را عمل کرده بود. گفت: دا خیلی بالا سرم بی تابی میکرد. آوردمش. آن شب را خانه ماند و دوباره فردا راهی شد . این بار حالم بیشتر از دفعه قبل خراب شد. حس بدی داشتم. انگار با رفتن علی چیزی از وجودم کنده شد و با او رفت. با خودم میگفتم؛ کاش نمی آمد. کاش تا برگشت قطعی اش او را نمی دیدم. چرا این قدر زود رفت. چیزی در وجودم میگفت این آخرین باری است که علی را می بینم من مرتب به بیمارستان تلفن می زدم و حال علی را جویا می شدم. او هم مدام از اوضاع و احوال شهر می پرسید. نگران بود. وقتی خبر شهادت سید جعفر موسوی را در درگیری های مرزی به او گفتم، حس کردم چقدر ناراحت شده است. صدایش به وضوح می لرزید. ولی سعی می کرد ناراحتی اش را به من بروز ندهد، از آن به بعد نمی خواستم خبرهایی که علی را نگران می کند، به او بگویم. ولی او هم با دوستانش در خرمشهر در ارتباط بود و از طرفی هرچه به روزهای آخر تابستان نزدیک می شدیم، وضعیت نیروهای ما در مرز بحرانی تر میشد و اتفاقات جدیدی می افتاد که نمی توانستم از کنارش به سادگی بگذرم و به علی چیزی نگویم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘