#کتابدا🪴
#قسمتچهلسوم🪴
🌿﷽🌿
به دو به آن سمت دویدم. مردی که داد و هوار راه انداخته بود،
جراحتش بدتر از بقیه نبود. فقط به نظر می رسید داد و قالش از
ترس باشد، حتی مجروحین هم اتاقی اش به او اعتراض می کردند
که: ساکت باش. اول باید به آنهایی که حالشان بدتر است برسند.
نوبت تو هم می شود.
نمی دانستم من چه کار باید بکنم. از دیدن آن همه مجروح وحشت
کرده بودم. خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به
پرستارها که از شدت کار و دوندگی خسته و عصبی کمکی بکنم
شاید به مجروحینی که منتظر هستند زود رسیدگی شود. ولی انجام
کار در اینجا مستلزم آشنایی با کمک های اولیه و اصول درمان
بود که من در این زمینه آموزشی ندیده بودم. از اینکه نمی توانستم
کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین، از
روی استیصال به خودم گفتم: یعنی تو به درد هیچی نمیخوری،
عرضه هیچ کاری رو نداری.
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم. حیاط بیمارستان هنوز
شلوغ بود. یک عده جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و
کارشان را تحویل بگیرند. حال و روز آنها از کسانی که مجروح
داشتند خیلی بدتر بود. ناله های دلخراششان دل آدم را می لرزاند و
دیدن گریه بچه ها عذابم میداد. به طرف بخش ها رفتم تا شاید آنجا
کاری از دستم بربیاید. بخش هم دست کمی از اورژانس نداشت و
به مراتب به هم ریخته تر و آشفته تر بود. بیشتر مجروحها بدون
هیچ زیراندازی روی زمین بودند. بالای سر بعضی هایشان
همراهی بود که سِرم را بالا نگه داشته بود. از سکوتی که تا قبل
از این در بخش حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود و حالا
آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش
داده بود. از سر ناچاری بالای سر تک تک مجروحین رفتم و
پرسیدم: اگر کاری دارین، بگین من براتون انجام بدم یا اگه چیزی
می خواین براتون بیارم؟
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می
خواستند. بعضی ها هم میگفتند: درد داریم برو بگو دکتر بیاد.
بیچاره دکترها هم نمی دانستند به کدامشان برسند. وقتی میدیدم در
حال کار روی مجروح بدحال تری هستند، از حرف زدن پشیمان
می شدم. از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند: اینجا چه خبره؟
برید بیرون. چرا اینجا رو شلوغ کردین؟
همان طور که توی راهرو سرگردان بودم، صدای ناله زنی مرا به
طرف خودش کشاند. نگاهش کردم. زن لاغراندام بود که
صدایش با چهره اش نمی خواند. تن صدایش میگفت جوان است
ولی زخمها و خونهای صورتش آنقدر او را بد شکل کرده بودند که
دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد. چندشم شد. سعی کردم به
خودم غلبه کنم. با این حال حس ترحمی مرا کنارش نشاند. حال و
روز خوبی نداشت. باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته
بودند، غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود. دست هایش را
گرفتم. لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. پرسیدم: چیزی می
خوای؟ چی کار میتونم برات بکنم؟
با دستان بی رمقش فشار ضعیفی به انگشتانم داد و با صدای آرامی
گفت: برو دکتر رو . ...ام. سرم داره میترکه. چشمام داره از کاسه
در میآد. گفتم: بهت مسكن نزدن؟
گفت: فایده نداره.
از فشاری که به دستم میداد می فهمیدم دارد از درد به خودش می
پیچد. گفتم: سعی کن بخوابی این طوری دردت کمتر می شه. منم
میرم دنبال دکتر.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج