#کتابدا🪴
#قسمتصدبیستدوم🪴
🌿﷽🌿
راننده و پاسدارهای خرمشهر هم با مسئولین ماهشهر
صحبت کردند. توی دلم باز به درایت برادر جهان آرا آفرین گفتم
و خدا را شکر کردم
بعد همه به امامت امام جمعه ماهشهر به شهدا نماز خواندیم. توی
برداشتن و گذاشتن شهدا اجازه ندادند ما دست بزنیم و گفتند: همه
کارها به عهده ما. هر چه گفتیم؛ ما هم برای و دفن کمک کنیم،
گفتند: نه ما هستیم.
بعد یک سطل شربت آبلیمو آوردند و به ما شربت تعارف کردند. با
اینکه روی شربت کلی گرد و خاک نشسته بود، ولی شربت خنکی
بود و در آن گرما خیلی چسبید. وقتی لیوان شربت را سر میکشیدم
به خاطر داد و بیدادهای توی پمپ بنزین و بعد حرف زدن و گاهی
داد زدن موقع صحبت بالای وانت، گلویم درد گرفته بود و می
سوخت. از آن طرف دلم می خواست بچه های جنت آباد هم از این
شربت می خوردند.
بعد ما را به سپاه ماهشهر بردند. سفره صبحانه مفصلی پهن بود.
نان، پنیر، کره، مربا و ....... را که دیدیم، خنده مان گرفت که
اینجا اصلا قابل مقایسه با خرمشهر نیست. چون برای برگشت
عجله داشتیم، خورده نخورده از سر سفره بلند شدیم. موقع بیرون
آمدن، فرمانده سپاه که از قبرستان بر می گشت ما را دید. تعارف
کرد بمانیم و استراحت کنیم. ما هم تشکر کردیم و گفتیم: زودتر
باید برگردیم. آمدیم سوار ماشین بشویم که دیدیم وانت را شسته اند
و باک آن را هم پر از بنزین کرده اند.
از همان موقع که سوار ماشین شدم، دلشوره عجیبی توی وجودم
افتاد. هم دوست داشتم زودتر برسیم، هم دلم نمی خواست ماشین
راه بیفتد. فکر کردم شاید این بی قراری مال این باشد که قرار
است توی راه اتفاقی بیفتد. هدف راکت هواپیما قرار بگیریم،
تصادف کنیم یا توی جاده آبادان - خرمشهر توپ و خمپاره عراقی
ها به ما اصابت کند. فکر این ها را که می کردم، میدیدم از این
چیزها نمی ترسم. ولی چه چیزی این طور آزارم می داد هم برایم
گنگ و مبهم بود. ساکت و دل نگران کف وانت نشسته بودم.
حوصله نداشتم به حرفهای حسین و عبدلله که یک ریز فک می
جنباندند، جواب بدهم
عبدلله میگفت: آبجی اگه این جوری آدم تو خرمشهر بریزه، اسلحه
هم داشته باشند دیگه عراقی ها یه متر هم نمی تونن پیشروی کنن،
حسین می گفت: ها. همین طوره
بی توجه به آنها یک دفعه به ذهنم آمد نکند برای لیلا اتفاقی افتاده
باشد. ماشین شان چپ شده باشد یا هواپیماهای عراقی مورد هدف
قرارشان داده باشند. یا برای دا و بچه ها که به گفته لیلا در مسجد
شیخ سلمان پناه گرفته بودند مساله ای پیش آمده باشد. از ماهشهر
دور میشدیم و دل من هزار راه می رفت. شروع کردم به ذکر
گفتن، بلکه آرام بگیرم. به خرمشهر که نزدیک شدیم تصمیم گرفتم
اول سری به مسجد جامع بزنم و بعد بروم جنت آباد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج