لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌صد‌بیست‌هفتم🪴 🌿﷽🌿 اون از عراق، این هم از ایران. نمی دانم چرا احساس میکردم باید
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد بغلش کردم و در گوشش از مصیبت های حضرت زینب گفتم. گریه میکرد و می گفت: بمیرم برای دل زینب بعد زینب خانم جلو آمد. دا را بغل گرفت و سعی کرد آرامش کند، او را می بوسید و میگفت: به خاطر بچه ها آرام باش. دا هم به عربی میگفت: زاح الولي من وین أجیبه. سایه سرم رفته از کجا بیاورمش. توی این فاصله نگاهی به اطرافم انداختم. همکاران پدرم، سربازها، غسالها و همه کسانی که آنجا ایستاده بودند با غمزدگی ما را نگاه می کردند. یکی از پیرمردهای غسال کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد. حسین عیدی هم توی خودش بود. یک گوشه کز کرده و نشسته بود. معلوم بود از شهادت بابا خیلی ناراحت است. دلم نمی خواست حسین به خاطر ما این طور غصه دار شود و زانوی غم بغل بگیرد. برای اینکه فضا را عوض کنم، رفتم جلو و به حسین گفتم چیه، کشتیهات غرق شدن، رفتی تو خودت؟ سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. توی نگاهش همدردی را می خواندم. به او خندیدم تا فکر نکند من نمی توانم غم شهادت بابایم را تحمل کنم. سربازی که آنجا ایستاده بود با دیدن خنده من سراغم آمد و با پرخاش گفت: دوست من شهید شده تو داری می خندی؟ مگه شهادت خنده داره؟ ماندم چه بگویم. انگار این سرباز تازه از راه رسیده بود و برخورد مرا با دا و بچه ها ندیده بود. با لحنی که هم می خواستم متقاعدش کنم و هم دلداریش بدهم، گفتم: نه شهادت خنده دار نیست. خیلی هم خوبه. منتهی من به شهادت دوست تو نخندیدم. برای چیز دیگه ایی خندیدم، حسین عیدی هم که تا آن موقع لب باز نکرده بود، جلو پرید و گفت: هی چه خبرته؟ این دوست تو که شهید شده پدر این خانومه سرباز بیچاره خشکش زد. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد. گفتم: اشکال نداره. شما پدرم رو از کجا می شناسید؟ از کی با پدرم آشنا شدید؟ گفت: این چند روزه با تفنگ ۱۰۶ توی پلیس راه، جلو عراقی ها رو گرفته بودیم. بالأخره گرای ما رو گرفتند و ما رو بستند به آتیش، فرصت جابه جا شدن پیدا نکردیم. بعد گریه اش گرفت و با صدای لرزانی ادامه داد: گلوله اول خورد پشت سرمان. گلوله دوم درست جلوی قبضه منفجر شد و ترکشش خورد به آقا سید. این بعثی ها خیلی نامردند همین طور که گریه می کرد، با زحمت حرف میزد: با اینکه چند روز بیشتر با هم نبودیم، من شیفته آقا سید شده بودم. بچه ها میدونن آقا سید مراد من بود. اصلا ناامیدی توی این مرد راه نداشت، عراقی ها که هجوم می آوردن طرفمون، می خواستیم فرار کنیم، آقا سید آرام مان می کرد. چنان به ما روحیه می داد که فکر می کردیم، رستم هستیم. خودش هم هیچ آرام و قرار نداشت. می گفت: لحظه ایی غفلت کنیم، دشمن جرأت میکنه جلو بیاد. زیر آتش توپ و تانک نمازش رو می خوند. من محو کارهای آقا سید بودم. خوش به سعادت شماها که کنار همچین مردی زندگی میکردین. بعد چیزی به طرفم گرفت. سجاده مخملی، جعبه نوارهای قرآن و ضبط بابا بود، در ضبط را که باز کردم، سرباز گفت: این چند روزه دائم نوار قرآنش روشن بود. دیگر طاقت نداشتم بایستم. دا ضجه می زد. بین حرف هایش می شنیدم: هر کجا رفتی تو دل مردم پا گذاشتی. هر کی تو رو می دید مریدت می شد. کاش این قدر خوب نبودی، بعد به عربی تکرار میکرد: چرث گلبی ابوعلی. چرگت'. قلبم را سوزاندی ابوعلی. سوزاندی( با حرف های دا و گریه هایش طاقتم طاق شده بود. می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم و همین فشار روحی ام را بیشتر می کرد. مجبور شدم برای اینکه آرامش کنم دوباره به او نهیب بزنم. با تندی من کمی آرام شد ولی لحظه ایی نمی گذشت، دوباره با همان سوز مویه می کرد و خودش را می زد. چند بار محسن جلو آمد و به دا گفت: گریه نکن، ما هم مثل همه مردم الان همه تو این وضعیت همین طوری اند. دا خوب نیست. طاقت بیار. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘