🌷نعمت🌷 فکر می‌کردم امروز دیدار خلوتی باشد. از دفتر که راه افتادیم به بچه‌ها گفتم احتمالاً امروز کلا پنج‌شش نفر باشیم! رسیدیم محل تجمع. برخلاف تصور ما، خواهرها یکی پس از دیگری رسیدند و جمعیت‌مان زیاد شد. راه افتادیم سمت منزل شهید. تا به حال مادر را ندیده بودم. از شهیدش هم چیزی نمی‌دانستم. وارد حیاط که شدیم با روی گشاده آمد استقبال‌مان. همین که او را دیدم انگار بهم آرامش می‌داد. نشستیم و سر صحبت را با او باز کردیم. ما بودیم و مادر و یک عالمه حرف‌های نگفته. 🔸🔸🔸 پانزده شانزده ساله بود که گفت: "میخوام  برم ." پدرش و عمویش راضی نبود. عمویش او را کشیده‌ای زد و گفت: "هنوز بچه‌ای! وقت جبهه رفتنت نیست." اخم‌های نعمت در هم رفت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتی‌اش را نداشتم. بهش گفتم: "روله نگران نباش. خودم برات امضا می‌کنم." می‌گفت: "تا پدر راضی نشه نمیرم." بالاخره پدرش را راضی کرد و راهی جبهه شد. خیلی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند در مجروح شده. پاشنه پایش کامل قطع شده بود. دو سال تهران بستری بود. از استخوان لگنش به پاشنه‌اش پیوند زدند. بچه‌ی کوچک داشتم و در این مدت نمی‌توانسنم بروم دیدنش. وقتی بعد از این همه مدت آمد یک توپ پارچه‌ی مشکی با خودش آورد. بعضی از فامیل‌ها تهران بودند. فکر می‌کردم کسی از فامیل فوت شده. بهش گفتم: "روله این همه پارچه‌ی مشکی برا چی آوردی؟" گفت: "آوردم تا خواهرام باهاش مقنعه درست کنن." بعدها یکی از پرستارهای بیمارستان تهران رو دیدم. ‌گفت: "پسرت همیشه اصرار داشته پرسنل بدحجاب بهش نزدیک نشن!" من این اخلاق نعمت را می‌دانستم. همیشه تاکیدش روی بود. این چیزی بود که توی وصیتنامه‌اش هم نوشته بود. همیشه توی خانه می‌گرفت. مدت‌ها بهش رسیدم تا پایش بهتر شد و کم‌کم عصا را کنار گذاشت اما همچنان می‌لنگید. با همان وضع دوباره بار و بنه‌اش را بست و راهی جبهه شد. دیگر هیچ کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. آخرین بار تا جلوی در حیاط بدرقه‌اش کردم. هر چند قدم که می‌رفت برمی‌گشت و بهم نگاه می‌کرد. با گام‌های لنگانش ازم دور شد و دیگر هیچ‌وقت او را ندیدم. یه روز خواب دیدم توی غسالخانه‌ام. یه نفر داشت بهم می‌گفت: "تو !" اما من می‌گفتم: "نه. من مادر شهید نیستم!" او همچنان تکرار می‌کرد که تو مادر شهیدی! بار سوم بهش گفتم: "مادران شهدا را می‌بینن.." این را که گفتم دستم را گرفت و برد داخل غساله‌خانه. در تابوت را باز کرد. نعمت داخلش بود. مدتی از این خوابم گذشت. یک روز جمعه داشتم آماده می‌شدم که بروم نماز جمعه. برادرم از در آمد. داشت با همسرم حرف می‌زد که یهو صدای شیون از خانه‌مان بلند شد. وقتی به خودم آمدم توی نعمت بودم.  می‌گفتند: اونو به نخل خرما بستند و سه روز بعد پیکرش را رزمنده‌ها پیدا کردند.‌" سال‌ها از عملیات والفجر ۸ می‌گذرد اما هنوز نمی‌دانم نعمتم چطور شهید شد. حتی اگه گرسنه یا تشنه بوده هم نمی‌دانم. 🔸🔸🔸 مادر داشت از خاطرات نعمت می‌گفت که یهو بغض ترکید و چند لحظه‌ای مهمان اشک‌هایش شدیم. می‌گفت هیچ وقت نمی‌توانم نعمت را فراموش کنم. راهی را رفت که خودش می‌خواست. من هم می‌خواستم او راحت باشد. همیشه بخاطر داشته‌ها و نداشته‌هایم نماز شکر می‌خوانم. 🔸🔸🔸 در پایان هم لالایی‌هایی که برای شهید خوانده بود را برای ما زمزمه کرد. لالایی می‌کنم خوابت بیاید/ بزرگت می‌کنم یادت بیاید بزرگت کردم مثل شیری   /  خودم شدم پیر ذالی بیا جانم بیا آرام جانم    / بیا روله شیرین زبانم 🔸🔸🔸 مادر با همه‌ی غمی که داشت سرشار بود از انرژی مثبت. شاید شعاری باشد اما فضای صمیمی دیدار امروز روی واژه‌ها نمی‌گنجد و قابل توصیف نیست. در آخر مادر با دعای خیرش ما را بدرقه کرد و با حال خوش از پیشش رفتیم. چهل و ششمین دیدار با مادر ۱۳۹۷/۸/۲۳ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha