یعنی می‌شه زیبا عاشقم شده باشه؟ اگه این اتفاق افتاده باشه، من چه باید کنم؟ چه می‌توانستم بکنم؟ از نظر کدخدا یک رعیت‌زاده، رعیت‌زاده بود و باید با رعیت‌زاده وصلت می‌کرد. قصۀ کبوتر با کبوتر و باز با باز بود. فرقی نداشت که معلم باشم یا نباشم. ماهی صد تومان حقوقم باشد یا صد هزار تومان. به هر حال اگر کدخدازاده‌ای از راه می‌رسید و نمی‌توانست مُفش را بالا بکشد، کدخدا او را قبول می‌کرد. پس من باید چه خاکی بر سرم می‌ریختم؟ هرچقدر هم خواهرم التماس می‌کرد که قید زیبا را بزنم، نمی‌شد که نمی‌شد. مثل کنه چسبیده بود به دیوار دلم. اصلا انگار دلم با من نبود. حیران و سرگردان بودم و بین آن همه دختر زیباروی چشمه سیبی تا دهات اطراف که از خدایشان بود تنها معلم دیارشان فقط لب تر کند، دل من از قلعۀ جهنمیِ کدخدا بیرون نمی‌رفت. مثل غریب که اسیر اسب و اسطبل بود، من هم اسیر آن اتاقی بودم که مخصوص زیبا بود. وصفش را از رودابه زیاد شنیده بودم... گفته بود که کف آن اتاق را با دو گبۀ خوش‌رنگ ترکی‌باف، فرش کرده و شش جفت متکای یک دست با روپوش‌هایی از نوع شاه‌پسند آب‌اناری، در طول و عرض اتاق به ردیف گذاشته‌اند. خدایا مگر این دل یک کنجه گوشت بیشتر بود؟ قیمت با تخفیف: ۵۲ هزار تومان Www.adabbook.com