چهارشنبه ۲۷دی ماه ۱۴۰۲
خیلی وقتها می شود که حالمان جوری ست که نمی توانیم توصیفش کنیم اما می دانیم مثل همیشه نیست.
جوری احساس اندوه، دلتنگی، سکون عمیق است ، جوری ست که شاید بگوییم: " نمی دانم چم شده" اما می دانیم همان حالی ست که گه گاهی سراغمان می آید.
می دانیم چیزی از عمق و لایه های پایین تر روانمان، رو می آید که از جنس خاطرات، حرمان، حسرت و فقدان است،
چیزی یا کسی را که باید می داشتیم و حالا جایش خالی ست.
کاری یا اتفاقی که می بایست انجام می شده اما نشده...
راهی که باید می رفتیم و به هر دلیلی، نیمه مانده یا به بن بست خورده...
حال آدمی همین قدر میان دو مرز شناخته و ناشناخته معلق است!
لبریز از می دانمها و نمی دانمها...
سرگردان بین چیستی و چگونگی...
در حرکت میان رنج و دردوارگی...
آدم همین که بتواند از پسِ این احوالش بر بیاید، هنر کرده. آن هم وقتی از جهت های بسیار مورد یورش رخدادهای اجباری قرار می گیرد.
آدمی که می داند چیزی را نمی تواند در کنترلش بگیرد، مدام دستاویز این حال و وقایعی قرار می گیرد که دگرگونش می کند.
آدمی که بتواند با خلوت و فکر و تمرکز بر ذهن و روان خود تا می تواند از این گردنه ها عبور کند، شاید بتواند به آرامشی نسبی دست یابد.
آرامشی که دستِ کم از تشویش و پریشانی تا حدودی دورش کند.
و شاید اکسیر این آرامش، دوست داشتن و عشقی باشد که دست گیر است و یاری بخش... آرامش می دهد و قوی تر می کند. اگر بتواند با خلوص دل بیابد و درکش کند.
بامدادتان نیکو و فرحبخش و روزتان برکت خیز و مهرانگیز و یاری بخش